سنگ گور
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر بر من منگر تاب نگاه تو ندارم بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم ای رفته ز دل ، راست بگو ! بهر چه امشب با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟ گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه من او نیم او مرده و من سایه ی اویم من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است او در دل سودازده از عشق شرر داشت او در همه جا با همه کس در همه احوال سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش افسردگی و سردی ی کافور نهادم او مرده و در سینه ی من ، این دل بی مهر سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم
|
|
آرزو
آه ، ای تیر ای تیر دلدوز
باز در زخم جانی نشستی
آه ، ای خار ای خار جانسوز
باز در دیدگانم شکستی
.ای ، ای گرگ ای گرگ وحشی
چنگ و دندان به جانم فشردی
این جگرگاه بود ، آن جگر بود
این که بشکافتی ، آن که خوردی
آتش ای آتش ای شعله ی مرگ
سوختی ، سوختی پیکرم را
مشت خکستری ماند از من
سوختی باز خکسترم را
ای توانسوز ، درد روانکاه
رفت جانم ، ز جانم چه خواهی ؟
ناله ام مرد در ناتوانی
از تن ناتوانم چه خواهی ؟
غیرت و رشک او آتشم زد
جان پر مهر من کینو جو شد
آرزویش به دل مرد و زین پس
مرگ او در دلم آرزو شد
دیده ی دیده بر دیگرانش
سرد و خاموش و بی نور ، خوشتر
لعل خندیده بر دمشنانش
بسته در تنگی ی گور ، خوشتر
سیمین بهبهانی