نی نامه

گاهی برای بودن باید ماند

نی نامه

گاهی برای بودن باید ماند

به کجا خواهم رفت

 

به کجا خواهم رفت

عاقبت عشق تو من را به کجا خواهد برد

روزی خواهم رفت از آن خانه  

ولی یاد دارم بازی تکراری کشتن را

تو مرا زنده نمودی به عشق 

ولی افسوس قافیه را وا دادی ومن خواهم سرود

...مرده بودم زنده شدم دولت عشق آمد ومن دولت پاینده شدم

کاش می شد لحظه ای از خاک کثیف بگذری و مرا با دوپرنده ی سیاهت به معراج بری

کاش می شد ولی امید همه را از نو می سازد

کاش دل راضی شود یکبار دیگر پاسخی را نشود

بوی غربت تمام خانه را گرفته

همه در نگاهم می بینند ولی ............

ومن می دانم و تو هم می دانی و چه سود از این همه دانستن

وچه سود از این همه دانستن  که باید مرد

و فقط خاطره ای را به امانت بردن

                                                                     

 

 

 

 

 

                                                                 27/05/85

 

ترانه های خیام

 

 

http://www.adabkade.com/

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

نام کتاب: ترانه هاى خیام (بخش نخست) / مقدمه

نویسنده: صادق هدایت

تاریخ نشر: 1313

حروفچینی: پایگاه ادبکده

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

ترانه هاى خیام (بخش نخست) / مقدمه

 

شاید کمتر کتابی در دنیا مانند مجموعه ترانه‌های خیام تحسین شده، مردود و منفور بوده، تحریف شده، بهتان خورده، محکوم گردیده، حلاجی شده، شهرت عمومی و دنیا گیر پیدا کرده و بالاخره ناشناس مانده.

اگر همه کتاب‌هایی که راجع به خیام و رباعیاتش نوشته شده جمع‌آوری شود تشکیل کتابخانه بزرگی را خواهد داد. ولی کتاب رباعیاتی که به اسم خیام معروف است و در دسترس همه می‌باشد مجموعه‌ای است که عموما از هشتاد الی هزار و دویست رباعی کم و بیش در بر دارد؛ اما همه آن‌ها تقریبا جنگ مغلوطی از افکار مختلف را تشکیل می‌دهند. حالا اگر یکی از این نسخه‌های رباعیات را از روی تفریح ورق بزنیم و بخوانیم در آن به افکار متضاد، به مصمون‌های گوناگون و به موضوع‌های قدیم و جدید بر می‌خوریم؛ بطوری که اگر یک نفر صد سال عمر کرده باشد و روزی دو مرتبه کیش و مسلک و عقیده خود را عوض کرده باشد قادر به گفتن چنین افکاری نخواهد بود. مضمون این رباعیات روی فلسفه و عقاید مختلف است از قبیل: الهی، طبیعی، دهری، صوفی، خوشبینی، بدبینی، تناسخی، افیونی، بنگی، شهوت‌پرستی، مادی، مرتاضی، لامذهبی، رندی و قلاشی، خدائی، وافوری . . . آیا ممکن است یک نفر این‌همه مراحل و حالات مختلف را پیموده باشد و بالاخره فیلسوف و ریاضی‌دان و منجم هم باشد؟ پس تکلیف ما در مقابل این آش در هم جوش چیست؟ اگر به شرح حال خیام در کتب قدما هم رجوع بکنیم بهمین اختلاف نظر بر می‌خوریم.

این اختلافی است که همیشه در اطراف افکار بزرگ روی می‌دهد. ولی اشتباه مهم از آنجا ناشی شده که چنان که باید خیام شناخته نشده و افسانه‌هایی که راجع به او شایع کرده‌اند این اشکال را در انتخاب رباعیات او تولید کرده است.

در اینجا ما نمی‌خواهیم به شرح زندگی خیام بپردازیم و یا حدسیات و گفته‌های دیگران را راجع به او تکرار بکنیم. چون صفحات این کتاب خیلی محدود است. اساس کتاب ما روی یک مشت رباعی فلسفی قرار گرفته است که به اسم خیام، همان منجم و ریاضی‌دان بزرگ مشهور است و یا به خطا به او نسبت می‌دهند. اما چیزی‌ که انکار ناپذیر است، این رباعیات فلسفی در حدود قرن پنج و شش هجری به زبان فارسی گفته شده.

تا کنون قدیمی ترین مجموعه اصیل از رباعیاتی که به خیام منسوب است، نسخه «بودلن» اکسفرد می‌باشد که در سنه ۸۶۵ در شیراز کتابت شده. یعنی سه قرن بعد از خیام و دارای ۱۵۸ رباعی است، ولی همان ایراد سابق کم و بیش به این نسخه وارد است. زیرا رباعیات بیگانه نیز درین مجموعه دیده می شود.

فیتز جرالد که نه تنها مترجم رباعیات خیام بوده، بلکه از روح فیلسوف بزرگ نیز ملهم بوده است، در مجموعه خود بعضی رباعیاتی آورده که نسبت آن ها به خیام جایز نیست، قضاوت فیتز جرالد مهمتر از اغلب شرح حالاتی است که راجع به خیام در کتب قدیم دیده می‌شود؛ چون با ذوق و شامه خودش بهتر رباعیات اصلی خیام را تشخیص داده تا نیکلا مترجم فرانسوی رباعیات خیام که او را به نظر یک شاعر صوفی دیده و معتقد است که خیام عشق و الوهیت را به لباس شراب و ساقی نشان می‌دهد، چنان که از همان ترجمه مغلوط او شخص با ذوق دیگری مانند رنان خیام حقیقی را شناخته است.

قدیمی ترین کتابی که از خیام اسمی به میان آورده و نویسنده آن هم عصر خیام بوده و خودش را شاگرد و یکی از دوستان ارادتمند خیام معرفی می کند و با احترام هر چه تمام تر اسم او را می برد، نظامی عروضی مولف «چهار مقاله» است. ولی او خیام را در ردیف منجمین ذکر می کند و اسمی از رباعیات او نمی آورد. کتاب دیگری که مولف آن ادعا دارد در ایام طفولیت (۵۰۷) در مجلس درس خیام مشرف شده «تاریخ بیهقی» و «تتمه صوان الحکمه» نگارش ابوالحسن بیهقی می باشد که تقریبا در سنه ۵۶۲ تالیف شده. او نیز از خیام چیز مهمی بدست نمی دهد، فقط عنوان او را می‌گوید که: «دستور، فیلسوف و حجه الحق» نامیده می شده! پدران او همه نیشابوری بوده‌اند، در علوم و حکمت تالی ابوعلی بوده ولی شخصا آدمی خشک، و بد خلق و کم حوصله بوده. چند کتاب از آثار او ذکر می کند و فقط معلوم می شود که خیام علاوه بر ریاضیات و نجوم در طب و لغت و فقه و تاریخ نیز دست داشته و معروف بوده است. ولی در آن جا هم اسمی از اشعار خیام نمی آید گویا ترانه های خیام در زمان حیاتش به واسطه تعصب مردم مخفی بوده و تدوین نشده و تنها بین یک دسته از دوستان همرنگ و صمیمی او شهرت داشته و یا در حاشیه جنگ ها و کتب اشخاص با ذوق به طور قلم انداز چند رباعی از او ضبط شده، و پس از مرگش منتشر گردیده که داغ لامذهبی و گمراهی رویش گذاشته اند و بعدها با اضافات مقلدین و دشمنان او جمع آوری شده. انعکاس رباعیات او را در کتاب «مرصادالعباد» خواهیم دید.

اولین کتابی که در آن از خیام شاعر گفتگو می شود کتاب «خریده القصر» تالیف عماد الدین کاتب اصفهانی به زبان عربی است که در ۵۷۲ یعنی قریب ۵۰ سال بعد از مرگ خیام نوشته شده و مولف آن خیام را در زمره شعرای خراسان نام برده و ترجمه حال او را آورده است.

کتاب دیگری که خیام شاعر را تحت مطالعه آورده «مرصاد العباد» تالیف نجم‌الدین رازی می باشد که در سنه ۶۲۰ - ۶۲۱ تالیف شده. این کتاب وثیقه بزرگی است زیرا نویسنده ی آن صوفی متعصبی بوده و از این لحاظ به عقاید خیام به نظر بطلان نگریسته و نسبت فلسفی و دهری و طبیعی به او می‌دهد و می‌گوید:

(ص ۱۸) « . . . که ثمره نظر ایمان ست و ثمره قدم عرفان. فلسفی و دهری و طبایعی از این دو مقام محرومند و سرگشته و گم گشته اند. یکی از فضلا که به نزد نابینایان به فضل و حکمت و کیاست معروف و مشهور است و آن عمر خیام است، از غایت حیرت و ضلالت این بیت را می‌گوید، رباعی:

در دایره ای کامدن و رفتن ماست،

آن را نه بدایت، نه نهایت پیداست؛

کس می نزند دمی در ین عالم راست،

کین آمدن از کجا و رفتن به کجاست!

رباعی:

دارنده چه ترکیب طبایع آراست.

باز از چه سبب فکندش اندر کم و کاست؟

گر زشت آمد این صور، عیب کراست؟

ور نیک آمد، خرابی از بهر چه خواست؟»

(ص ۲۲۷) « . . . اما آنچه حکمت در میرانیدن بعد از حیات و در زنده کردن بعد از ممات چه بود، تا جواب به آن سرگشته غافل و گم گشته عاطل می‌گوید:

دارنده چو ترکیب طبایع آراست . . . »

قضاوت این شخص ارزش مخصوصی در شناسانیدن فکر و فلسفه خیام دارد. مولف صوفی مشرب از نیش زبان و فحش نسبت به خیام خود داری نکرده است. البته بواسطه نزدیک بودن زمان، از هر جهت مولف مزبور آشناتر به زندگی و افکار و آثار خیام بوده، و عقیده خود را درباره او ابراز می کند. آیا این خود دلیل کافی نیست که خیام نه تنها صوفی و مذهبی نبوده، بلکه برعکس یکی از دشمنان ترسناک این فرقه به شمار می‌آمده؟

اسناد دیگر در بعضی از کتب قدما مانند، نزهه‌الارواح، تاریخ الحکمإ، آثار البلاد، فردوس التواریخ و غیره دربارخ خیام وجود دارد که اغلب اشتباه آلود و ساختگی است، و از روی تعصب و یا افسانه های مجعول نوشته شده و رابطه خیلی دور با خیام حقیقی دارد. ما در اینجا مجال انتقاد آن ها را نداریم.

تنها سند مهمی که از رباعیات اصلی خیام در دست می باشد، عبارتست از رباعیات سیزده گانه «مونس الاحرار» که در سنه ۷۴۱ هجری نوشته شده، و در خاتمه کتاب رباعیات روزن استنساخ و در برلین چاپ شده (رجوع شود به نمرات: ۸، ۱۰، ۲۷، ۲۹، ۴۱، ۴۵، ۵۹، ۶۲، ۶۴، ۶۷، ۹۳، ۱۱۵، ۱۲۷.) رباعیات مزبور علاوه بر قدمت تاریخی، با روح و فلسفه و طرز نگارش خیام درست جور می آیند و انتقاد مولف «مرصاد العباد» به آن ها نیز وارد است. پس در اصالت این سیزده رباعی و دو رباعی «مرصاد العباد» که یکی از آن ها در هر دو تکرار شده (نمره ۱۰) شکی باقی نمی ماند و ضمنا معلوم می شود که گوینده آن ها یک فلسفه مستقل و طرز فکر و اسلوب معین داشته، و نشان می دهد که ما با فیلسوفی مادی و طبیعی سر و کار داریم. ازین رو با کمال اطمینان می توانیم این رباعیات چهارده گانه را از خود شاعر بدانیم و آن ها را کلید و محک شناسایی رباعیات دیگر خیام قرار بدهیم.

از این قرار چهارده رباعی مذکور سند اساسی این کتاب خواهد بود، و در این صورت هر رباعی که یک کلمه و یا کنایه مشکوک و صوفی مشرب داشت نسبت آن به خیام جایز نیست. ولی مشکل دیگری که باید حل بشود این ست که می گویند خیام به اقتضای سن، چندین بار افکار و عقایدش عوض شده، در ابتدا لاابالی و شراب خوار و کافر و مرتد بوده و آخر عمر سعادت رفیق او شده راهی به سوی خدا پیدا کرده و شبی روی مهتابی مشغول باده گساری بوده؛ ناگاه باد تندی وزیدن می گیرد و کوزه شراب روی زمین می افتد و می شکند. آن وقت خیام برآشفته به خدا می گوید:

ابریق می مرا شکستی ربی،

بر من در عیش را به بستی ربی؛

من می خورم و تو می کنی بد مستی،

خاکم بدهن مگر تو مستی ربی؟

خدا او را غضب می کند، فورا صورت خیام سیاه می شود و خیام دوباره می گوید:

ناکرده گناه در جهان کیست؟ بگو،

آن‌کس که گنه نکرده چون زیست؟ بگو؛

من بد کنم و تو بد مکافات دهی!

پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو.

خدا هم او را می بخشد و رویش درخشیدن می گیرد، و قلبش روشن می شود. بعد می گوید: «خدایا مرا بسوی خودت بخوان!» آن وقت مرغ روح از بدنش پرواز می کند!

این حکایت معجز آسای مضحک بدتر از فحش های نجم‌الدین رازی به مقام خیام توهین می کند، و افسانه بچگانه ای است که از روی ناشی گری بهم بافته اند. آیا می توانیم بگوییم گوینده آن چهارده رباعی محکم فلسفی که با هزار زخم زبان و نیش خندهای تمسخر آمیزش دنیا و مافی هایش را دست انداخته، در آخر عمر اشک می ریزد و از همان خدایی که محکوم کرده به زبان لغات آخوندی استغاثه می طلبد؟ شاید یک نفر از پیروان و دوستان شاعر برای نگهداری این گنج گران بها، این حکایت را ساخته تا اگر کسی به رباعیات تند او بربخورد به نظر عفو و بخشایش به گوینده ی آن نگاه کند و برایش آمرزش بخواهد!

افسانه دیگری شهرت دارد که بعد از مرگ خیام مادرش دایم برای او از درگاه خدا طلب آمرزش می کرده و عجز و لابه می نموده، روح خیام در خواب به او ظاهر می شود و این رباعی را می گوید:

ای سوخته سوخته سوختنی،

ای آتش دوزخ از تو افروختنی؛

تا کی گویی که بر عمر رحمت کن؟

حق را تو کجا به رحمت آموختنی؟

باید اقرار کرد که طبع خیام در آن دنیا خیلی پس رفته که این رباعی آخوندی مزخرف را بگوید. از این قبیل افسانه ها درباره خیام زیاد است که قابل ذکر نیست، و اگر همه ی آن ها جمع آوری بشود کتاب مضحکی خواهد شد. فقط چیزی که مهم است به این نکته بر می خوریم که تاثیر فکر عالی خیام در یک محیط پست و متعصب خرافات پرست چه بوده، و ما را در شناسایی او بهتر راهنمایی می‌کند. زیرا قضاوت عوام و متصوفین و شعرای درجه سوم و چهارم که به او حمله کرده‌اند از زمان خیلی قدیم شروع شده، و همین علت مخلوط شدن رباعیات او را با افکار متضاد بدست می دهد کسانی که منافع خود را از افکار خیام در خطر می دیده اند تا چه اندازه در خراب کردن فکر او کوشیده اند.

ولی ما از روی رباعیات خود خیام نشان خواهیم داد که فکر و مسلک او تقریبا همیشه یک جور بوده و از جوانی تا پیری شاعر پیرو یک فلسفه معین و مشخص بوده و در افکار او کمترین تزلزل رخ نداده. و کمترین فکر ندامت و پشیمانی یا توبه از خاطرش نگذشته است.

در جوانی شاعر با تعجب از خودش می پرسد که چهره پرداز ازل برای چه او را درست کرده. طرز سوال آن قدر طبیعی که فکر عمیقی را برساند مخصوص خیام است:

هر چند که رنگ و روی زیباست مرا،

چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا؛

معلوم نشد که در طربخانه ی خاک،

نقاش ازل بهر چه آراست مرا!

از ابتدای جوانی زندگی را تلخ و ناگوار می دیده و داروی دردهای خود را در شراب تلخ می جسته:

امروز که نوبت جوانی من است،

می نوشم از آن که کامرانی من است؛

عیبم مکنید، گرچه تلخ است خوش است،

تلخ است، چرا که زندگانی من است!

در این رباعی افسوس رفتن جوانی را می خورد:

افسوس که نامه جوانی طی شد!

وان تازه بهار زندگانی دی شد!

حالی که ورا نام جوانی گفتند،

معلوم نشد او که کی آمد کی شد!

شاعر با دست لرزان و موی سفید قصد باده می کند. اگر او معتقد به زندگی بهتری در دنیای دیگر بود، البته اظهار ندامت می کرد تا بقیه ی عیش و نوش‌های خود را به جهان دیگر محول بکند. این رباعی کاملا تاسف یک فیلسوف مادی را نشان می دهد که در آخرین دقایق زندگی سایه ی مرگ را در کنار خود می بیند و می خواهد به خودش تسلیت بدهد ولی نه با افسانه های مذهبی، و تسلیت خود را در جام شراب جستجو می کند:

من دامن زهد و توبه طی خواهم کرد،

با موی سپید، قصد می خواهم کرد،

پیمانة عمر من به هفتاد رسید،

این دم نکنم نشاط کی خواهم کرد؟

اگر درست دقت بکنیم خواهیم دید که طرز فکر، ساختمان و زبان و فلسفه گوینده این چهار رباعی که در مراحل مختلف زندگی گفته شده یکی است، پس می‌توانیم به طور صریح بگوییم که خیام از سن شباب تا موقع مرگ مادی، بدبین و ریبی بوده (و یا فقط در رباعیاتش این طور می نموده) و یک لحن تراژیک دارد که به غیر از گوینده همان رباعیات چهارده گانه ی سابق کس دیگری نمی ‌تواند گفته باشد، و قیافه ی ادبی و فلسفی او به طور کلی تغییر نکرده است. فقط در آخر عمر با یک جبر یاس آلودی حوادث تغییر ناپذیر دهر را تلقی نموده و بدبینی که ظاهرا خوش بینی به نظر می آید اتخاذ می کند.

بطور خلاصه، این ترانه های چهار مصراعی کم حجم و پر معنی اگر ده تای از آن ها هم برای ما باقی می ماند، باز هم می توانستیم بفهمیم که گوینده این رباعیات در مقابل مسایل مهم فلسفی چه رویه ای را در پیش گرفته و می توانستیم طرز فکر او را به دست بیاوریم. لهذا از روی میزان فوق، ما می توانیم رباعیاتی که منسوب به خیام است از میان هرج و مرج رباعیات دیگران بیرون بیاوریم. ولی آیا این کار آسان است؟

مستشرق روسی ژوکوفسکی، مطابق صورتی که تهیه کرده در میان رباعیاتی که به خیام منسوب است ۸۲ رباعی « گردنده » پیدا کرده، یعنی رباعیاتی که به شعرای دیگر نیز نسبت داده شده؛ بعدها این عدد به صد رسیده. ولی به این صورت هم نمی شود اعتماد کرد، زیرا مستشرق مذکور صورت خود را بر طبق قول (اغلب اشتباه) تذکره نویسان مرتب کرده که نه تنها نسبت رباعیات دیگران را از خیام سلب کرده‌اند بلکه اغلب رباعیات خیام را هم به دیگران نسبت داده اند. از طرف دیگر، سلاست طبع، شیوایی کلام، فکر روشن سرشار و فلسفه ی موشکاف که از خیام سراغ داریم به ما اجازه می دهد که یقین کنیم بیش از آنچه از رباعیات حقیقی او که در دست است، خیام شعر سروده که از بین برده اند و آن هایی که مانده به مرور ایام تغییرات کلی و اختلافات بی شمار پیدا کرده و روی گردانیده.

علاوه بر بی مبالاتی و اشتباهات استنساخ کنندگان و تغییر دادن کلمات خیام که هر کسی به میل خودش در آن ها تصرف و دستکاری کرده، تغییرات عمدی که به دست اشخاص مذهبی و صوفی شده نیز در بعضی از رباعیات مشاهده می شود مثلا:

شادی بطلب که حاصل عمر دمی است.

تقریباً در همه نسخ نوشته «شادی مطلب» در صورتی که ساختمان شعر و موضوعش خلاف آن را نشان می دهد. یک دلیل دیگر به افکار ضد صوفی و ضد مذهبی خیام نیز همین است که رباعیات او مغشوش و آلوده به رباعیات دیگران شده. علاوه برین هر آخوندی که شراب خورده و یک رباعی درین زمینه گفته از ترس تکفیر آن را به خیام نسبت داده. لهذا رباعیاتی که اغلب دم از شرابخواری و معشوقه بازی می زند بدون یک جنبه فلسفی و یا نکته زننده و یا ناشی از افکار نپخته و افیونی است و سخنانی که دارای معانی مجازی سست و درشت است می شود با کمال اطمینان دور بریزیم. مثلا آیا جای تعجب نیست که در مجموعه معمولی رباعیات خیام به این رباعی بربخوریم:

ای آنکه گزیده ای تو دین زرتشت،

اسلام فکنده ای تمام از پس و پشت؛

تا کی نوشی باده و بینی رخ خوب؟

جایی بنشین عمر که خواهندت کشت.

این رباعی تهدید آمیز آیا در زمان زندگانی خیام گفته شده و به او سو قصد کرده اند؟ جای تردید است، چون ساختمان رباعی جدیدتر از زمان خیام به نظر می آید. ولی در هر صورت قضاوت گوینده را درباره ی خیام و درجه ی اختلاط ترانه های او را با رباعیات دیگران نشان می دهد.

به هرحال، تا وقتی که یک نسخه خطی که از حیث زمان و سندیت تقریبا مثل رباعیات سیزده گانه کتاب «مونس الاحرار» باشد بدست نیامده، یک حکم قطعی درباره ی ترانه های اصلی خیام دشوار است، به علاوه شعرایی پیدا شده اند که رباعیات خود را موافق مزاج و مشرب خیام ساخته اند و سعی کرده اند که از او تقلید بکنند ولی سلامت کلام آن ها هر قدر هم کامل باشد اگر مضمون یک رباعی را مخالف سلیقه و عقیده خیام ببینیم با کمال جرات می توانیم نسبت آن را از خیام سلب بکنیم. زیرا ترانه های خیام با وضوح و سلامت کامل و بیان ساده گفته شده؛ در استهزإ و گوشه کنایه خیلی شدید و بی پرواست. ازین مطلب می شود نتیجه گرفت که هر فکر ضعیف که در یک قالب متکلف و غیر منتظم دیده شود از خیام نخواهد بود، مشرب مخصوص خیام، مسلک فلسفی، عقاید و طرز بیان آزاد و شیرین و روشن او این ها صفاتی است که می تواند معیار مسئله ی فوق بشود.

ما عجالتا این ترانه ها را به اسم همان خیام منجم و ریاضی‌دان ذکر می کنیم، چون مدعی دیگری پیدا نکرده. تا ببینیم این اشعار مربوط به همان خیام منجم و عالم است و یا خیام دیگری گفته. برای این‌کار باید دید طرز فکر و فلسفه ی او چه بوده است.

ادبکده، بانک ادبیات پارسی

 

http://www.adabkade.com/

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

نام کتاب: ترانه هاى خیام (بخش دوم) / خیام فیلسوف

نویسنده: صادق هدایت

تاریخ نشر: 1313

حروفچینی: پایگاه ادبکده

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

ترانه هاى خیام (بخش دوم) / خیام فیلسوف

 

فلسفه خیام هیچ‌وقت تازگی خود را از دست نخواهد داد. چون این ترانه‌های در ظاهر کوچک ولی پر مغز تمام مسائل مهم و تاریک فلسفی را که در ادوار مختلف انسان را سرگردان کرده و افکاری را که جبراً باو تحمیل شده و اسراری را که برایش لاینحل مانده مطرح می‌کند. خیام ترجمان این شکنجه‌های روحی شده: فریادهای او انعکاس دردها، اضطراب‌ها، ترس‌ها، امیدها و یأس‌های میلیون‌ها نسل بشر است که پی در پی فکر آن‌ها را عذاب داده است. خیام سعی می‌کند در ترانه‌های خودش با زبان و سبک غریبی همة این مشکلات، معماها و مجهولات را آشکارا و بی پرده حل بکند. او زیر خنده‌های عصبانی و رعشه‌آور، مسائل دینی و فلسفی را بیان می‌کند، بعد راه حل محسوس و عقلی برایش می‌جوید.

بطور مختصر، ترانه‌های خیام آئینه‌ای است که هر کس ولو بی قید و لاابالی هم باشد یک تکه از افکار، یک قسمت از یأس‌های خود را در آن می‌بیند و تکان می‌خورد. ازین رباعیات یک مذهب فلسفی مستفاد می‌شود که امروزه طرف توجه علمای طبیعی است و شراب گس و تلخ مزه خیام هر چه کهنه‌تر می‌شود بر گیرنده‌گیش می‌افزاید. به هیمن جهت ترانه‌های او در همه جای دنیا و در محیط‌های گوناگون و بن نژادهای مختلف طرف توجه شده.

هر کدام از افکار خیام را جداگانه می‌شود نزد شعرا و فلاسفه بزرگ پیدا کرد. ولی روی‌هم‌رفته هیچ‌کدام از آن‌ها را نمی‌شود با خیام سنجید و خیام در سبک خودش از اغلب آن‌ها جلو افتاده. قیافة متین خیام او را بیش از همه چیز یک فیلسوف و شاعر بزرگ همدوش لوکرس، اپیکور، گوته، شکسپیر و شوپن‌آور معرفی می‌کند.

اکنون برای این‌که طرز فکر و فلسفة گویندة رباعیات را پیدا بکنیم و بشناسیم ناگزیریم که افکار و فلسفة او را چنانکه از رباعیاتش مستفاد می‌شود بیرون بیاوریم، زیرا جز این وسیله دیگری در دسترس ما نیست و زندگی داخلی و خارجی او، اشخاصی که با آن‌ها رابطه داشته، محیط و طرز زندگی، تأثیر موروثی، فلسفه‌ای که تعفیب می‌کرده و تربیت علمی و فلسفی او به ما مجهول است.

اگر چه یک مشت آثار علمی، فلسفی و ادبی از خیام به یادگار مانده ولی هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌تواند ما را در این کاوش راهنمائی بکند. چون تنها رباعیات، افکار نهانی و خفایای قلب خیام را ظاهر می‌سازد. در صورتی‌که کتاب‌هائی که به مقتضای وقت و محیط یا به دستور دیگران نوشته حتی به وی تملق و تظاهر از آن‌ها استشمام می‌شود و کاملا فلسفة او را آشکار نمی‌کند.

به اولین فکری که در رباعیات خیام برمی‌خوریم این است که گوینده با نهایت جرئت و بدون پروا با منطق بی‌رحم خودش هیچ سستی، هیچ یک از بدبختی‌های فکری معاصرین و فلسفه دستوری و مذهبی آن‌ها را قبول ندارد، و به تمام ادعاها و گفته‌های آن‌ها پشت پا می‌زند. در کتاب «اخبارالعلمإ باخبارالحکمإ» که در سنه 646 تألیف شده راجع به اشعار خیام این طور می‌نویسد: « . . . باطن آن اشعار برای شریعت مارهای گزنده و سلسله زنجیرهای ضلال بود. و وقتی‌که مردم او را در دین خود تعبیب کردند و مکنون خاطر او را ظاهر ساختند، از کشته شدن ترسید و عنان زبان و قلم خود را باز کشید و به زیارت حج رفت . . . و اسرار ناپاک اظهار نمود . . . و او را اشعار مشهور است که خفایای قلب او در زیر پرده‌های آن ظاهر می‌گردد و کدورت باطن او جوهر قصدش را تیرگی می‌دهد.»

پس خیام باید یک اندیشه خاص و سلیقه فلسفی مخصوصی راجع به کائنات داشته باشد. حال ببینیم طرز فکر او چه بوده: برای خواننده شکی باقی نمی‌ماند که گویندة رباعیات تمام مسائل دینی را با تمسخر نگریسته و از روی تحقیر به علمإ و فقهائی که از آنچه خودشان نمی‌دانند دم می‌زنند حمله می‌کند. این شورش روح آریائی را بر ضد اعتقادات سامی نشان می‌دهد و یا انتقام خیام از محیط پست و متعصبی بوده که از افکار مردمانش بیزار بوده. واضح است فیلسوفی مانند خیام که فکر آزاد و خرده بین داشته نمی‌توانسته کورکورانه زیر بار احکام تعبدی، جعلی، جبری و بی منطق فقهای زمان خودش برود و به افسانه‌های پوسیده و دام‌های خربگیری آن‌ها ایمان بیاورد.

زیرا دین عبارتست از مجموع احکام جبری و تکلیفاتی که اطاعت آن بی چون و جرا بر همه واجب است و در مبادی آن ذره‌ای شک و شبهه نمی‌شود بخود راه داد و یکدسته نگاهبان از آن احکام استفاده کرده مردم عوام را اسباب دست خودشان می نمایند. ولی خیام همة این مسائل واجب الرعایة مذهبی را با لحن تمسخرآمیز و بی‌اعتقاد تلقی کرده و خواسته منفرداً از روی عمل و علل پی به معمول و معلول ببرد. و مسائل مهم مرگ و زندگی را بطرز مثبت از روی منطق و محسوسات و مشاهدات و جریان مادی زندگی حل بنماید، ازین رو تماشاچی بی‌طرف حوادث دهر می‌شود.

خیام مانند اغلب علمای آن زمان به قلب و احساسات خودش اکتفا نمی‌کند، بلکه مانند یک دانشمند به تمام معنی آنچه را که در طی مشاهدات و منطق خود بدست می‌آورد می‌گوید. معلوم است امروزه اگر کسی بطلان افسانه‌های مذهبی را ثابت بنماید چندان کار مهمی نکرده است، زیرا از روی علوم خود به خود باطل شده است. ولی اگر زمان و محیط متعصب خیام را در نظر بیاوریم، کار او بی‌اندازه مقام او را بالا می‌برد.

اگر چه خیام در کتاب‌های علمی و فلسفی خودش که بنا بدستور و خواهش بزرگان زمان خود نوشته، رویه کتمان و تقیه را از دست نداده و ظاهراً جنبة بی‌طرف بخود می‌گیرد، ولی در خلال نوشته‌های او می‌شود بعضی مطالب علمی که از دستش دررفته ملاحظه نمود. مثلا در «نوروزنامه» (ص ۴) می‌گوید: «به فرمان ایزد تعالی حال‌های عالم دیگرگون گشت، و چیزهاء نو پدید آمد. مانند آنک در خور عالم و گردش بود.» آیا از جملة آخر، فرمول معروف Adaptation du milieu استنباط نمی‌شود؟ زیرا او منکر است که خدا موجودات را جدا جدا خلق کرده و معتقد است که آن‌ها به فراخور گردش عالم با محیط توافق پیدا کرده‌اند. این قاعدة علمی که در اروپا ولوله انداخت آیا خیام در ۸۰۰ سال پیش بفراست دریافته و حدس زده است؟ در همین کتاب (ص ۳) نوشته: «و ایزد تعالی آفتاب را از نور بیافرید و آسمان‌ها و زمین‌ها را بدو پرورش داد.» پس این نشان می‌دهد که علاوه بر فیلسوف و شاعر ما با یکنفر عالم طبیعی سر و کار داریم.

ولی در ترانه‌های خودش خیام این کتمان و تقیه را کنار گذاشته. زیرا درین ترانه‌ها که زخم روحی او بوده به هیچ وجه زیر بار کرم خوردة اصول و قوانین محیط خودش نمی‌رود، بلکه برعکس از روی منطق همة مسخره‌های افکار آنان را بیرون می آورد. جنگ خیام با خرافات و موهومات محیط خودش رد سرتاسر ترانه‌های او آشکار است و تمام زهرخنده‌های او شامل حال زهاد و فقها و الهیون می‌شود و به قدری با استادی و زبردستی دماغ آن‌ها را می‌مالاند که نظیرش دیده نشده. خیام همة مسائل ماورإ مرگ را با لحن تمسخر آمیز و مشکوک و بطور نقل قول با «گویند» شروع می‌کند:

گویند: «بهشت و حور عین خواهد بود . . . (۸۸)

گویند مرا: «بهشت با حور خوش است . . . (۹۰)

گویند مرا که: «دوزخی باشد مست . . . (۸۷)

در زمانی که انسان را آینة جمال الهی و مقصود آفرینش تصور می‌کرده‌اند و همة افسانه‌های بشر دور او درست شده بود که ستاره‌های آسمان برای نشان دادن سرنوشت او خلق شده و زمین و زمان و بهشت و دوزخ برای خاطر او برپا شده و انسان دنیای کهین و نمونه و نمایندة جهان مهین بوده چنانکه بابا افضل می‌گوید:

افلاک و عناصر و نبات و حیوان،

عکسی ز وجود روشن کامل ماست.

خیام با منطق مادی و علمی خودش انسان را جام جم نمی‌داند. پیدایش و مرگ او را همانقدر بی‌اهمیت می‌داند که وجود و مرگ یک مگس:

آمد شدن تو اندرین عام چیست؟

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد! (۴۱)

حال ببینیم در مقابل نفی و انکار مسخره‌آلودی که از عقاید فقها و علما می‌کند خودش نیز راه حلی برای مسائل ماورإ طبیعی پیدا کرده؟

در نتیجة مشاهدات و تحقیقات خودش خیام به این مطلب بر می‌خورد که فهم بشر محدود است. از کجا می‌آئیم و به کجا می‌رویم؟ کسی نمی‌داند، و آن‌هائی که صورت حق‌بجانب به خود می‌گیرند و در اطراف این قضایا بحث می‌نمایند جز یاوه سرائی کاری نمی‌کنند؛ خودشان و دیگران را گول می‌زنند. هیچ‌کس به اسرار ازل پی نبرده و نخواهد برد و یا اصلا اسراری نیست و اگر هست در زندگی ما تأثیری ندارد، مثلا جهان چه محدث و چه قدیم باشد آیا به چه درد ما خواهد خورد؟

چون من رفتم، جهان محدث چه قدیم. (۹۳)

تا کی ز حدیث پنج و چار ای ساقی؟

بما چه که وقت خودمان را سر بحث پنج حواس و چهار عنصر بگذرانیم؟ پس به امید و هراس موهوم و بحث چرند وقت خودمان را تلف نکنیم، آنچه گفته‌اند و به هم بافته‌اند افسانة محض می‌باشد، معمای کائنات نه بوسیلة علم و نه بدستیاری دین هرگز حل نخواهد شد و به هیچ حقیقتی نرسیده‌ایم.در ورإ این زمینی که رویش زندگی می‌کنیم نه سعادتی هست و نه عقوبتی. گذشته و آینده دو عدم است و ما بین دو نیستی که سرحد دو دنیاست دمی را که زنده‌ایم دریابیم! استفاده بکنیم و در استفاده شتاب بکنیم. به عقیدة خیام کنار کشتزارهای سبز و خرم، پرتو مهتاب که در جام شراب ارغوانی هزاران سایه منعکس می‌کند، آهنگ دلنواز چنگ، ساقیان ماهرو، گل‌های نوشکفته، یگانه حقیقت زندگی است که مانند کابوس هولناکی می‌گذرد. امروز را خوش باشیم، فردا را کسی ندیده. این تنها آرزوی زندگی است:

حالی خوش باش زانکه مقصود اینست. (۱۳۴)

در مقابل حقایق محسوس و مادی یک حقیقت بزرگتر را خیام معتقد است، و آن وجود شر و بدی است که بر خیر و خوشی می‌چربد. گویا فکر جبری خیام بیشتر در اثر علم نجوم و فلسفة مادی او پیدا شده. تأثیر تربیت علمی او روی نشو و نمای فلسفیش کاملا آشکار است. به عقیدة خیام طبیعت کور و کر گردش خود را مداومت می‌دهد. آسمان تهی است و به فریاد کسی نمی‌رسد:

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل،

چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است! (۳۴)

چرخ ناتوان و بی‌اراده است. اگر قدرت داشت خودش را از گردش بازمی‌داشت:

در گردش خود اگر مرا دست بدی،

خود را برهاندمی ز سرگردانی. (۳۳)

بر طبق عقاید نجومی آن زمان خیام چرخ را محکوم می‌کند و احساس سخت قوانین تغییر ناپذیر اجرام فلکی را که در حرکت هستند مجسم می‌نماید. و این در نتیجة مطالعة دقیق ستاره‌ها و قوانین منظم آن‌هاست که زندگی ما را در تحت تأثیر قوانین خشن گردش افلاک دانسته، ولی به قضا و قدر مذهبی اعتقاد نداشته زیر که بر علیه سرنوشت شورش می‌‌کند و ازین لحاظ بدبینی در او تولید می‌شود. شکایت او اغلب از گردش چرخ و افلاک است نه از خدا. و بالاخره خیام معتقد می‌شود که همة کواکب نحس هستند و کوکب سعد وجود ندارد:

افلاک که جز غم نفزایند دگر . . . (۲۸)

در نوروزنامه (ص ۴۰) بطور نقل قول می‌نویسد: «. . . و چنین گفته‌اند که هر نیک و بدی که از تأثیر کواکب سیاره بر زمین آید، به تقدیر و ارادت باریتعالی، و به شخصی پیوندد، بدین اوتار و قسی گذرد.» نظامی عروضی در ضمن حکایتی که از خیام می‌آورد می‌؛وید که ملکشاه از خیام درخواست می‌کند که پیشگوئی بکند هوا برای شکار مناسب است یا نه و خیام از روی علم نیور نیوار Meterologie پیشگویی صحیح می‌کند بعد می‌افزاید: «اگر چه حکم حجه‌الحق عمر بدیدم، اما ندیدم او را در احکام نجوم هیچ اعتقادی.»

در رباعی دیگر علت پیدایش را در تحت تأثیر چهار عنصر و هفت سیاره دانسته:

ای آنکه نتیجة چهار و هفتی،

وز هفت و چهار دایم اندر تفتی. (۲۹)

چنانکه سابق گذشت بدبینی خیام از سن جوانیش وجود داشت (نمرة ۶) و این بدبینی هیچ‌وقت گریبان او را ول نکرده. یکی از اختصاصات فکر خیام است که پیوسته با غم و اندوه و نیستی و مرگ آغشته است و در همان حال که دعوت به خوشی و شادی می‌نماید لفظ خوشی در گلو گیر می‌کند. زیرا در همین دم با هزاران نکته و اشاره هیکل مرگ، کفن، قبرستان ونیستی خیلی قوی‌تر از مجلس کیف و عیش جلو انسان مجسم می‌شود و آن خوشی یکدم را از بین می‌برد.

طبیعت بی‌اعتنا و سخت کار خود را انجام می‌دهد. یک دایه خونخوار و دیوانه است که اطفال خود را می‌پروراند و بعد با خونسردی خوشه‌های رسیده و نارس را درو می‌کند. کاش هرگز بدنیا نمی‌آمدیم، حالا که آمدیم، هر چه زودتر برویم خوشبخت‌تر خواهیم بود:

ناآمدگان اگر بدانند که ما،

از دهر چه می‌کشیم، نایند دگر. (۲۸)

خرم‌دل آنکه زین جهان زود برفت،

وآسوده کسی‌که خود نزاد از مادر. (۲۳)

این آرزوی نیستی که خیام در ترانه‌های خود تکرار می‌کند آیا با نیروانه بودا شباهت ندارد؟ در فلسفه بودا دنیا عبارتست از مجموع حوادث به هم پیوسته که تغییرات دنیای ظاهری در مقابل آن یک ابر، یک انعکاس و یا یک خواب پر از تصویرهای خیالی است:

احوال جهان و اصل این عمر که هست،

خوابی و خیالی و فریبی و دمی است. (۱۹۰)

اغلب شعرای ایران بدبین بوده‌اند، ولی بدبینی آن‌ها وابستگی مستقیم با حس شهوت تند و ناکام آنان دارد. در صورتی‌که در نزد خیام بدبینی یک جنبة عالی و فلسفی دارد و ماهرویان را تنها وسیلة تکمیل عیش و تزیین مجالس خودش می‌داند و اغلب اهمیت شراب بر زن غلبه می‌کند. وجود زن و ساقی یک نوع سرچشمة کیف و لذت بدیعی و زیبائی هستند. هیچ‌کدام را بعرش نمی‌رساند و مقام جداگانه‌ای ندارند. از همة این چیزهای خوب و خوش‌نما یک لذت آنی می‌جسته. ازین لحاظ خیام یک‌نفر پرستنده و طرفدار زیبائی بوده و با ذوق بدیعیات خودش چیزهای خوش‌گوار، خوش‌آهنگ و خوش‌منظر را انتخاب می‌کرده. یک فصل از کتاب «نوروزنامه» را دربارة صورت نیکو نوشته و این‌طور تمام می‌شود: «. . . و این کتاب را از برای فال خوب بر روی نیکو ختم کرده آمد.» پس خیام از پیش‌آمدهای ناگوار زندگی شخصی خودش مثل شعرای دیگر مثلا از قهرکردن معشوقه و یا نداشتن پول نمی‌نالد. درد او یک درد فلسفی و نفرینی است که بر پایه احساس خویش به اساس آفرینش می‌فرستد. این شورش در نتیجة مشاهدات و فلسفة دردناک او پیدا شده. بدبینی او بالاخره منجر به فلسفة دهری شده. اراده، فکر، حرکت و همه چیز به نظرش بیهوده آمده:

ای بی‌خبران، جسم مجسم هیچ است،

وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است. (۱۰۱)

به نظر می‌آید که شوپن‌آور از فلسفة بدبینی خودش به همین نتیجة خیام می‌رسد: «برای کسی که به درجه‌ای برسد که ارادة خود را نفی بکند. دنیائی که به نظر ما آنقدر حقیقی می‌آید، با تمام خورشیدها و کهکشان‌هایش چیست؟ هیچ!»

خیام از مردم زمانه بری و بیزار بوده. اخلاق، افکار و عادات آن‌ها را با زخم زبان‌های تند محکوم می‌کند و به‌هیچ‌وجه تلقینات جامعه را نپذیرفته است. از اشعار عربی و بعضی از کتاب‌های او این کینه و بغض خیام برای مردمان و بی‌اعتمادی به آنان به خوبی دیده می‌شود. در مقدمة جبر و مقابله‌اش می‌گوید:

«ما شاهد بودیم که اهل علم از بین رفته و بدسته‌ای که عده‌شان کم و رنجشان بسیار بود منحصر گردیدند. و این عدة انگشت‌شمار نیز در طی زندگی دشوار خود همت‌شان را صرف تحقیقات و اکتشافات علمی نمودند. ولی اغلب دانشمندان ما حق را به باطل می‌فروشند و از حد تذویر و ظاهر سازی تجاوز نمی‌کنند؛ و آن مقدار معرفتی که دارند برای اغراض پست مادی بکار می‌برند، و اگر شخصی را طالب حق و ایثار کننده صدق و ساعی در رد باطل و ترک و تزویر بینند استهزإ و استخفاف می‌کنند.» گویا در هر زمان اشخاص دو رو و متقلب و کاسه لیس چاپلوس کاشان جلو است!

دیوژن معروف روزی در شهر آتن با فانوس روشن جستجوی یک‌نفر انسان را می‌نمود و عاقبت پیدا نکرد. ولی خیام وقت خود را به تکاپوی بیهوده تلف نکرده و با اطمینان می‌گوید:

گاویست بر آسمان، قرین پروین،

گاویست دگر بر زیرش جمله زمین؛

گر بینائی چشم حقیقت بگشا:

زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین.

واضح است در این‌صورت خیام از بس که در زیر فشار افکار پست مردم بوده به‌هیچ‌وجه طرفدار محبت، عشق، اخلاق، انسانیت و تصوف نبوده، که اغلب نویسندگان و شعرا وظیفة خودشان دانسته‌اند که این افکار را اگر چه خودشان معتقد نبوده‌اند برای عوام فریبی تبلیغ بکنند. چیزی‌که غریب است، فقط یک میل و رغبت یا سمپاتی و تأسف گذشته ایران در خیام باقی است. اگر چه بواسطه اختلاف زیاد تاریخ، ما نمی‌توانیم به حکایت مشهور سه رفیق دبستانی باور بکنیم که نظام‌الملک با خیام و حسن صباح هم‌درس بوده‌اند. ولی هیچ استبعادی ندارد که خیام و حسن صباح با هم رابطه داشته‌اند. زیرا که بچة یک عهد بوده‌اند و هر دو تقریباً در یک سنه ۵۱۷ - ۵۱۸ مرده‌اند. انقلاب فکری که هر دو در قلب مملکت مقتدر اسلامی تولید کردند این حدس را تأیید می‌کند و شاید به همین مناسبت آن‌ها را با هم همدست دانسته‌اند. حسن بوسیلة اختراع مذهب جدید و لرزانیدن اساس جامعة آن زمان تولید یک شورش ملی ایرانی کرد. خیام بواسطة آوردن مذهب حسی، فلسفی، و عقلی و مادی همان منظور او را در ترانه‌های خودش انجام داد. تأثیر حسن چون بیشتر روی سیاست و شمشیر بود بعد از مدتی از بین رفت. ولی فلسفة مادی خیام که پایه‌اش روی عقل و منطق بود پایدار ماند.

نزد هیچ یک از شعرا و نویسندگان اسلام لحن صریح نفی خدا و بر هم زدن اساس افسانه‌های مذهبی سامی مانند خیام دیده نمی‌شود شاید بتوانیم خیام را از جملة ایرانیان ضد عرب مانند: ابن مقفع، به‌آفرید، ابومسلم، بابک و غیره بدانیم. خیام با لحن تأسف انگیزی اشاره به پادشاهان پیشین ایران می‌کند. ممکن است از خواندن شاهنامة فردوسی این تأثر در او پیدا شده و در ترانه‌های خودش پیوسته فر و شکوه و بزرگی پایمال شدة آنان را گوشزد می‌نماید که با خاک یکسان شده‌اند و در کاخ‌های ویران آن‌ها روباه لانه کرده و جغد آشیانه نموده. قهقهه‌های عصبانی او، کنایات و اشاراتی که به ایران گذشته می “ماید پیداستت که از ته قلب از راهزنان عرب و افکار پست آن‌ها متنفر است، و سمپاتی او به طرف ایرانی می‌رود که در دهن این اژدهای هفتاد سر فرو شده بوده و با تشنج دست و پا می‌زده.

نباید تند برویم، آیا مقصود خیام از یادآوری شکوه گذشته ساسانی مقایسة بی‌ثباتی و کوچکی تمدن ها و زندگی انسان نبوده است و فقط یک تصویر مجازی و کنایه‌ای بیش نیست؟ ولی با حرارتی که بیان می‌کند جای شک و شبهه باقی نمی‌گذارد. مثلا صدای فاخته که شب مهتاب روی ویرانة تیسفون کوکو می‌گوید مو را به تن خواننده راست می‌کند:

آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو،

بر درگه او شهان نهادندی رو،

دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای

بنشسته همی گفت که: «کوکو، کوکو؟»

آن قصر که بهرام درو جام گرفت،

آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت؛

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر،

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

چنانکه سابقاً ذکر شد خیام جز روش دهر خدائی نمی‌شناخته و خدائی را که مذاهب سامی تصور می‌کرده‌اند منکر بوده است. ولی بعد قیافة جدی‌تر به خود می‌گیرد و راه حل علمی و منطقی برای مسائل ماورإ طبیعی جستجو می‌کند. چون راه عقلی پیدا نمی‌کند به تعبیر شاعرانة این الفاظ قناعت می‌نماید. صانع را تشبیه به کوزه‌گر می‌کند و انسان را به کوزه و می‌گوید:

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف،

می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش! (۴۳)

به حقیقت مطلب کاری نداریم ولی مجلس این کوزه‌گر دیوانه را با قیافة احمق و خون‌خوارش که همة هم خود را صرف صنایع ظریف می‌کند ولی از روی جنون آن کوزه‌ها را می‌شکند، فقط قلم آقای درویش نقاش توانسته روی پرده خودش مجسم بکند.

بهشت و دوزخ را در نهاد اشخاص دانسته:

دوزخ شرری ز رنج بیهودة ماست،

فردوس دمی ز وقت آسودة ماست. (۱۴۲)

گل‌های خندان، بلبلان نالان، کشتزارهای خرم، نسیم بامداد، مهتاب روی مهتابی، مهرویان پریوش، آهنگ چنگ، شراب گلگون، این‌ها بهشت ماست. چیزی بهتر از این‌ها روی زمین پیدا نمی‌شود، با این حقایقی که درین دنیای بی‌ثبات پر از درد و زجر برایمان مانده استفاده بکنیم. همین بهشت ماست، بهشت موعودی که مردم را به امیدش گول می‌زنند! چرا به امید موهوم از آسایش خودمان چشم بپوشیم؟

کس خلد و حجیم را ندیده است، ای دل،

گوئی که از آن‌جهان رسیده است؟ ای دل. (۹۱)

یک بازیگر خانة غریبی است. مثل خیمه‌شب‌بازی یا بازی شطرنج، همة کائنات روی صفحه گمان می‌کنند که آزادند. ولی یک دست نامرئی که گوئی متعلق به یک بچه است مدتی با ما تفریح می‌کند. ما را جا به جا می‌کند، بعد دلش را می‌زند، دوباره این عروسک‌ها یا مهره‌ها را در صندوق فراموشی و نیستی می‌اندازد:

ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز،

از روی حقیقتی نه از روی مجاز . . . (۵۰)

خیام می‌خواسته این دنیای مسخره، پست غم انگیز و مضحک را از هم بپاشد و یک دنیای منطقی‌تری روی خرابة آن بنا بکند:

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان،

برداشتمی من این فلک را ز میان . . . (۲۵)

برای اینکه بدانیم تا چه اندازه فلسفة خیام در نزد پیروان او طرف توجه بوده و مقلد پیدا کرده، این نکته را می‌گوئیم که مؤلف «دبستان مذاهب» در چند جا مثل از رباعیات خیام می‌اورد و یک جا رباعی غریبی باو نسبت می‌دهد (ص ۶۳): «. . . سمراد در لغت وهم و پندار را گویند . . . فره‌مند شاگرد فر ایرج گفته: اگر کسی موجود باشد داند که عناصر و افلاک و انجم و عقول و نفوس حق است. و واجب الوجودی که می‌گوید هستی پذیر نشد و ما از وهم گمان بریم که او هست و یقین که او هم نیست. من الاستشهاد حکیم عمر خیام بیت:

«صانع به جهان کهنه همچون ظرفی است.

«آبیست بمعنی و بظاهر برقی است؛

«بازیچه کفر و دین بطفلان بسپار،

«بگذر ز مقامی که خدا هم حرفی است

در جای دیگر (ص ۱۵۹) راجع به عقاید چارواک می‌گوید: «. . . عاقل باید از جمیع لذات بهره گیرد و از مشتهیات حتراز ننماید. از آن‌که چون بخاک پیوست باز آمدن نیست. ع:

«باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی.

«روشن‌تر گوئیم عقیده، چارواک آن‌ست که ایشان گویند: چون صانع پدیدار نیست و ادراک بشری به اثبات آن محیط نیارد شد، ما را چرا بندگی امری مظنون، موهوم، بل معدوم باید کرد؟ . . . و بهر نوید جنت و راحت آن از کثرت حرص، ابلهانه دست از نعمت‌ها و راحت‌ها بازداشت؟ عاقل نقد را به نسیه ندهد . . . آنچه ظاهر نیست باور کردن آن را نشاید ترکیب جسد موالید از عناصر اربعه است، به مقتضای طبیعت یک چند با هم تألیف پذیر شده . . .، چون ترکیب متلاشی شود، معاد عنصر جز عنصر نیارد بود. بعد از تخریب کاخ تن، عروجی به برین وطن و ناز و نعیم و نزول نار و جحیم نخواهد بود.»

آیا تجزیة افکار خیام را ازین سطور درک نمی‌کنیم؟ هرون آلن در اضافات به رباعیات خیام (ص ۲۹۱) از کتاب «سرگذشت سلطنت کابل» تألیف الفینستن که در سنة ۱۸۱۵ میلادی به طبع رسیده نقل می‌کند و شرح می‌دهد که فرقه‌ای دهری و لامذهب باسم ملازکی شهرت دارند: «به نظر می‌آید که افکار آن‌ها خیلی قدیمی است و کاملا با افکار شاعر قدیم ایران خیام وفق می‌دهد، که در آثار او نمونه‌های لامذهبی به قدری شدید است که در هیج زبانی سابقه ندارد. . . این فرقه عقاید خودشان را در خفا آشکار می‌کردند و معروف است که عقاید آن‌ها بین نجبای رند دربار شاه محمود رخنه کرده بود.»

اختصاص دیگری که در فلسفة خیام مشاهده می‌شود دقیق شدن او در مسئلة مرگ است، نه از راه نشئات روح و فلسفه الهیون آن را تحت مطالعه درمی‌آورد، بلکه از روی جریان و استحاله ذرات اجسام و تجزیه ماده تغییرات آنرا با تصویرهای شاعرانه و غمناکی مجسم می‌کند.

برای خیام ماورإ ماده چیزی نیست. دنیا در اثر اجتماع ذرات بوجود آمده که بر حسب اتفاق کار می‌کنند. این جریان دایمی و ابدی است، و ذرات پی در پی در اشکال و انواع داخل می‌شوند و روی می‌گردانند. ازین رو انسان هیچ بیم و امیدی ندارد و در نتیجه ترکیب ذرات و چهار عنصر و تأثیر هفت کوکب بوجود آمده و روح او مانند کالبد مادی است و پس از مرگ نمی‌ماند:

بازآمدنت نیست، چو رفتی رفتی. (۲۹)

چون عاقبتت کار جهان «نیستی» است. (۱۴۰)

هر لاله پژمرده نخواهد بشکفت. (۴۷)

اما خیام به همین اکتفا نمی‌کند و ذرات بدن را تا آخرین مرحله نشئاتش دنبال می‌نماید و بازگشت آن‌ها را شرح می‌دهد. در موضوع بقای روح معتقد به گردش و استحاله ذرات بدن پس از مرگ می‌شود. زیرا آنچه محسوس است و به تمیز در می‌آید این‌ست که ذرات بدن در اجسام دیگر دوباره زندگی و یا جریان پیدا می‌کنند. ولی روح مستقلی که بعد از مرگ زندگی جداگانه داشته باشد نیست. اگر خوشبخت باشیم، ذرات تن ما خم باده می‌شوند و پیوسته مست خواهند بود، و زندگی مرموز و بی‌اراده‌ای را تعقیب می‌کنند. همین فلسفه ذرات سرچشمه درد و افکار غم‌انگیز خیام می‌شود. در گل کوزه، در سبزه، در گل لاله، در معشوقه‌ای که با حرکات موزون به آهنگ چنگ می‌رقصد، در مجالس تفریح و در همه جا ذرات بی‌ثبات و جریان سخت و بی‌اعتنای طبیعت جلو اوست. در کوزه شراب ذرات تن مهرویان را می‌بیند که خاک شده‌اند، ولی زندگی غریب دیگری را دارند. زیرا در آن‌ها روح لطیف باده در غلیان است.

در اینجا شراب او با همه کنایات و تشبیهات شاعرانه‌ای که در ترانه‌هایش می‌آورد یک صورت عمیق و مرموز بخود می‌گیرد. ـ شراب در عین حال که تولید مستی و فراموشی می‌کند، در کوزه حکم روح را در تن دارد. آیا اسم همه قسمت‌های کوزه تصغیر همان اعضای بدن انسان نیست مثل: دهنه، لبه، گردنه، دسته، شکم . . . و شراب میان کوزه روح پر کیف آن نمی‌باشد؟ همان کوزه که سابق بر این یک‌نفر ماهرو بوده! این روح پر غلیان زندگی دردناک گذشته کوزه را روی زمین یادآوری می‌کند! از این‌قرار کوزه یک زندگی مستقل پیدا می‌کند که شراب به منزله روح آن‌ست:

لب بر لب کوزه بردم از غایت آز. (۱۳۹)

این دسته که بر گردن او می‌بینی،

دستی است که بر گردن یاری بوده است. (۷۲)

(این گونه تشبیه زیاد در افکار خیام دیده می‌شود. مثلا در نوروزنامه (ص ۴۰) در مورد کمان می‌گوید: «. . . و به یک روی کمان بر صورت مردم نگاشته است از رگ و استخوان و پی و پوست و گوشت، و زه وی چون جان وی بود که به وی زنده است، با جان که از هنرمند بیابد

از مطالب فوق بدست می‌آید که خیام در خصوص ماهیت و ارزش زندگی یک عقیده و فلسفة مهمی دارد. آیا او در مقابل این‌همه بدبختی و این فلسفه چه خط مشی و رویه‌ای را پیش می‌گیرد؟

در صورتی‌که نمی‌شود به چگونگی اشیاء پی برد، در صورتی که کسی ندانسته و نخواهد دانست که از کجا می‌آئیم و به کجا می‌رویم و گفته‌های دیگران مزخرف و تلة خر بگیری است، در صورتی که طبیعت آرام و بی‌اعتنا وظیفة خودش را انجام می‌دهد و همه کوشش‌های ما در مقابل او بیهوده است و تحقیقات فلسفی غیر ممکن می ‌باشد، در صورتی‌که اندوه و شادی ما نزد طبیعت یکسان است و دنیائی که در آن مسکن داریم پر از درد و شر همیشگی است و زندگی هراسناک ما یکرشته خواب، خیال، فریب و موهوم می باشد، در صورتی‌که پادشاهان با فر و شکوه گذشته به خاک نیستی هم آغوش شده‌اند، و پریرویان ناکامی که به سینة خاک تاریک فرو رفته‌اند ذرات تن آن‌ها در تنگنای گور از هم جدا می‌شود و در نباتات و اشیاء زندگی دردناکی را دنبال می‌کند. آیا همه این‌ها بزبان بی‌زبانی سستی و شکنندگی چیزهای روی زمین را به ما نمی‌گویند؟ گذشته بجز یادگار درهم و رؤیائی بیش نیست، آینده مجهول است. پس همین دم را که زنده‌ایم، این دم گذرنده که به یک چشم به هم زدن در گذشته فرو می ‌رود، همین دم را دریابیم و خوش باشیم. این دم که رفت دیگر چیزی در دست ما نمی‌ماند، ولی اگر بدانیم که دم را چگونه بگذرانیم! مقصود از زندگی کیف و لذت است. تا می‌توانیم باید غم و غصه را از خودمان دور بکنیم، معلوم را به مجهول نفروشیم و نقد را فدای نسیه نکنیم. انتقام خودمان را از زندگی بستانیم پیش از آن‌که در چنگال او خرد بشویم!

بربای نصیب خویش کت بربایند. (۴۵)

باید دانست هر چند خیام از ته دل معتقد به شادی بوده ولی شادی او همیشه با فکر عدم و نیستی توأم است. ازین رو همواره معانی فلسفة خیام در ظاهر دعوت به خوشگذرانی می‌کند اما در حقیقت همه گل و بلبل، جام‌های شراب، کشتزار و تصویرهای شهوت‌انگیز او جز تزئینی بیش نیست، مثل کسی‌که بخواهد خودش را بکشد و قبل از مرگ به تجمل و نزیین اتاق خودش بپردازد. ازین جهت خوشی او بیشتر تأثرآور است. خوش باشیم و فراموش بکنیم تا خون، این مایع زندگی، که از هزاران زخم ما جاری است نه بینیم!

چون خیام از جوانی بدبین و در شک بوده و فلسفه کیف و خوشی را در هنگام پیری انتخاب کرده به همین مناسبت خوشی او آغشته با فکر یأس و حرمان است:

پیمانة عمر من به هفتاد رسید،

این دم نکنم نشاط، کی خواهم کرد؟ (۱۴۱)

این ترانه که ظاهراً لحن یک‌نفر رند کارکشته و عیاش را دارد که از همه چیز بیزار و زده شده و زندگی را می‌پرستد و نفرین می کند، در حقیقت شتاب و رغبت به باده گساری در سن هفتاد سالگی این رباعی را بیش از رباعیات بدبینی او غم‌انگیز می‌کند و کاملا فکر یک‌نفر فیلسوف مادی را نشان می‌دهد که آخرین دقایق عمر خود را در مقابل فنای محض می‌خواهد دریابد!

روی ترانه‌های خیام بوی غلیظ شراب سنگینی می‌کند و مرگ از لای دندان‌های کلید شده‌اش می‌گوید: «خوش باشیم

موضوع شراب در رباعیات خیام مقام خاصی دارد. اگر چه خیام مانند ابن سینا در خوردن شراب زیاده‌روی نمی‌کرده ولی در مدح آنان تا اندازه‌ای اغراق می‌گوید. شاید بیشتر مقصودش مدح منهیات مذهبی است. ولی در «نوروزنامه» یک فصل کتاب مخصوص منافع شراب استت و نویسنده از روی تجربیات دیگران و آزمایش شخصی منافع شراب را شرح می‌دهد و در آنجا اسم بوعلی سینا و محمد زکریای رازی را ذکر می‌کند (ص ۶۰) می‌گوید: «هیچ چیز در تن مردم نافع‌تر از شراب نیست، خاصه شراب انگوری تلخ و صافی، خاصیتش آنست که غم را ببرد و دل را خرم کند.» (ص ۷۰): «. . . همه دانایان متفق گشتند که هیچ نعمتی بهتر و بزرگوارتر از شراب نیست.» (ص ۶۱): «. . . و در بهشت نعمت بسیار است و شراب بهترین نعمتهاء بهشت است.» آیا می‌توانیم باور کنیم که نویسنده این جمله را از روی ایمان نوشته در صورتی‌که با تمسخر می‌گوید:

گویند: بهشت و حوض کوثر باشد! (۸۹)

ولی در رباعیات، شراب برای فرو نشاندن غم و اندوه زندگی است. خیام پناه به جام باده می برد و با می ارغوانی می‌خواهد آسایش فکری و فراموشی تحصیل بکند. خوش باشیم، کیف بکنیم، این زندگی مزخرف را فراموش بکنیم. مخصوصاً فراموش بکنیم، چون در مجالس عیش ما یک سایة ترسناک دور می‌زند. ـ این سایه مرگ است، کوزه شراب لبش را که به لب ما می‌گذارد آهسته بغل گوشمان می‌گوید: من‌هم روزی مثل تو بوده‌ام، پس روح لطیف باده را بنوش تا زندگی را فراموش بکنی!

بنوشیم، خوش باشیم. چه مسخره غمناکی! کیف؟ زن، معشوق دمدمی. بزنیم، بخوانیم، بنوشیم که فراموش بکنیم پیش از آن‌که این سایة ترسناک گلوی ما را در چنگال استخوانیش بفشارد. میان ذرات تن دیگران کیف بکنیم که ذرات تن ما را صدا می‌زنند و دعوت به نیستی می‌کنند و مرگ با خنده چندش‌انگیزش به ما می‌خندد.

زندگی یکدم است. آن دم را فراموش بکنیم!

می خور که چنین عمر که غم در پی اوست،

آن به که بخواب یا بمستی گذرد! (۱۴۳)

ادبکده، بانک ادبیات پارسی

 

http://www.adabkade.com/

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

نام کتاب: ترانه هاى خیام (بخش سوم) / خیام شاعر

نویسنده: صادق هدایت

تاریخ نشر: 131

حروفچینی: پایگاه ادبکده

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

ترانه هاى خیام (بخش سوم) / خیام شاعر

 

آنچه که اجمالا اشاره شد نشان می‌دهد که نفوذ فکر، آهنگ دلفریب، نظر موشکاف، وسعت قریحه، زیبائی بیان، صحت منطق، سرشاری تشبیهات سادة بی‌حشو و زوائد و مخصوصاً فلسفه و طرز فکر خیام که به آهنگ‌های گوناگون گویاست و با روح هر کس حرف می‌زند در میان فلاسفه و شعرای خیلی کمیاب مقام ارجمند و جداگانه‌ای برای او احراز می‌کند.

رباعی کوچکترین وزن شعری است که انعکاس فکر شاعر را با معنی تمام برساند. (در کتاب کریستنسن راجع به رباعیات خیام (ص ۹۰) نوشته که رباعی وزن شعری کاملا ایرانی است و به عقیدة هارتمان رباعی ترانه نامیده می‌شده و اغلب به آواز می‌خوانده‌اند.

برساز ترانه‌ای و پیش‌آور می. (۱۱۶)

بعدها اعراب این وزن را از فارسی تقلید کردند، این عقیده را لابد هارتمان از خواندن گفتة شمس قیس رازی راجع به رباعی پیدا کرده.)

هر شاعری خودش را موظف دانسته که در جزو اشعارش کم و بیش رباعی بگوید. ولی خیام رباعی را به منتها درجة اعتبار و اهمیت رسانیده و این وزن مختصر را انتخاب کرده، در صورتی‌که افکار خودش را در نهایت زبردستی در آن گنجانیده است.

ترانه‌های خیام به قدری ساده، طبیعی و به زبان دلچسب ادبی و معمولی گفته شده که هر کسی را شیفته آهنگ و تشبیهات قشنگ آن می‌نماید، و از بهترین نمونه‌های شعر فارسی به شمار می‌آید. خیام قدرت ادای مطلب را به اندازه‌ای رسانیده که گیرندگی و تأثیر آن حتمی است و انسان به حیرت می‌افتد که یک عقیده فلسفی مهمی چگونه ممکن است در قالب یک رباعی بگنجد و چگونه می‌توان چند رباعی گفت که از هر کدام یک فکر و فلسفة مستقل مشاهده بشود و در عین حال با هم هم‌آهنگ باشد. این کشش و دلربائی فکر خیام است که ترانه‌های او را در دنیا مشهور کرده، وزن ساده و مختصر شعری خیام خواننده را خسته نمی‌کند و به او فرصت فکر می‌دهد.

خیام در شعر پیروی از هیچ‌کس نمی‌کند. زبان سادة او به همه اسرار صنعت خودش کاملا آگاه است و با کمال ایجاز، به بهترین طرزی شرح می‌دهد. در میان متفکرین و شعرای ایرانی که بعد از خیام آمده‌اند، برخی از آن‌ها به خیال افتاده‌اند که سبک او را تعقیب بکنند و از مسلک او پیروی بنمایند، ولی هیچ‌کدام از آن‌ها نتوانسته‌آند به سادگی و به بزرگی فکر خیام برسند. زیرا بیان ظریف و بی‌مانند او با آهنگ سلیس مجازی کنایه‌دار او مخصوص به خودش است. خیام قادر است که الفظ را موافق فکر و مقصود خودش انتخاب بکند. شعرش با یک آهنگ لطیف و طبیعی جاری و بی‌تکلف است، تشبیهات و استعاراتش یک ظرافت ساده و طبیعی دارد.

طرز بیان، مسلک و فلسفة خیام تأثیر مهمی در ادبیات فارسی کرده میدان وسیعی برای جولان فکر دیگران تهیه نموده است. حتی حافظ و سعدی در نشئات ذره، ناپایداری دنیا، غنیمت شمردن دم و می پرستی اشعاری سروده‌اند که تقلید مستقیم از افکار خیام است. ولی هیچ‌کدام نتوانسته‌اند درین قسمت به مرتبة خیام برسند. مثلا سعدی می‌گوید:

بخاک بر مرو ای آدمی به نخوت و ناز،

که زیر پای تو همچون تو آدمیزاد است. (۶۳)

عجب نیست از خاک اگر گل شکفت،

که چندین گل اندام در خاک خفت! (۵۸)

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست.

درمیان این و آن فرصت شمار امروز را. (۱۲۰)

و درین اشعار حافظ:

چنین که بر دل من داغ زلف سرکش تست،

بنفشه‌زار شود تربتم چو در گذرم. (۶۳)

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار،

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست! (۱۱۲)

روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند،

زنهار کاسة سر ما پر شراب کن. (۶۶)

که هر پاره خشتی که بر منظریست،

سر کیقبادی و اسکندریست! (۱۰۹)

قدح بشرط ادب گیر زانکه ترکیبش،

ز کاسة سر جمشید و بهمن است و قباد. (۷۰)

حافظ و مولوی و بعضی از شعرای متفکر دیگر اگر چه این شورش و رشادت فکر خیام را حس کرده‌اند و گاهی شلتاق آورده‌اند، ولی بقدری مطالب خودشان را زیر جملات و تشبیهات و کنایات اغراق‌آمیز پوشانیده‌اند که ممکن است آنرا به صد گونه تعبیر و تفسیر کرد. مخصوصاً حافظ که خیلی از افکار خیام الهام یافته و تشبیهات او را گرفته است. می‌توان گفت او یکی از بهترین و متفکرترین پیروان خیام است. اگر چه حافظ خیلی بیشتر از خیام رؤیا، قوة تصور و الهام شاعرانه داشته که مربوط به شهوت تند او می‌باشد، ولی افکار او به پای فلسفة مادی و منطقی خیام نمی‌رسد و شراب را بصورت اسرارآمیز صوفیان درآورده. در همین قسمت حافظ از خیام جدا می‌شود. مثلا شراب حافظ اگر چه در بعضی جاها بطور واضح همان آب انگور است، ولی به قدری زیر اصطلاحات صوفیانه پوشیده شده که اجازة تعبیر را می‌دهد و یک نوع تصوف می‌شود از آن استنباط کرد. ولی خیام احتیاج به پرده‌پوشی و رمز و اشاره ندارد، افکارش را صاف و پوست کنده می‌گوید. همین لحن صاده، بی‌پروا و صراحت لهجه او را از سایر شعرای آزاد فکر متمایز می‌کند.

مثلا این اشعار حافظ بخوبی جنبة صوفی و رؤیای شدید او را می‌رساند:

این‌همه عکس می و نقش و نگارین که نمود،

یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد.

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم،

ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما.

حافظ نیز به زهاد حمله می‌کند ولی چقدر با حملة خیام فرق دارد:

راز درون پرده ز رندان مست پرس،

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را. (۸۵)

خیلی با نزاکت‌تر و ترسوتر از خیام به بهشت اشاره می‌کند:

باغ فردوس لطیف است، ولیکن زنهار،

تو غنیمت شمر این سایة بید و لب کشت. (۸۸)

چقدر با احتیاط و محافظه‌کاری به جنگ صانع می‌رود:

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت،

آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد! (۱۱)

شعرای دیگر نیز از خیام تبعیت کرده‌اند و حتی در اشعار صوفی کنایات خیام دیده می‌شود؛ مثلا این شعر عطار:

گر چو رستم شوکت و زورت بود،

جای چون بهرام در گورت بود. (۵۴)

غزالی نیز مضمون خیام را استعمال می‌کند:

چرخ فانوس خیالی عالمی حیران در او،

مردمان چون صورت فانوس سرگردان در او. (۱۰۵)

بر طبق روایت «اخبارالعلمإ» خیام را تکفیر می‌کنند به مکه می‌رود و شاید سر راه خود خرابة تیسفون را دیده و این رباعی را گفته:

آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو . . . (۵۶)

آیا خاقانی تما قصیدة معروف خود «ایوان مدائن» را از همین رباعی خیام الهام نشده؟

از همة تأثیرات و نفوذ خیام در ادبیات فارسی چیزی که مهمتر است رشادت فکری و آزادی است که ابداع کرده و گویا به قدرت قلم خودش آگاه بوده. چون در «نوروزنامه» (ص ۴۸) در فصل «اندر یاد کردن قلم» حکایتی می‌آورد که قلم را از تیغ برهنه مؤثرتر می‌داند و اینطور نتیجه می‌گیرد: « . . . و تأثیر قلم صلاح و فساد مملکت را کاری بزرگست، و خداوندان قلم را که معتمد باشند عزیز باید داشت.»

تأثیر خیام در ادبیات انگلیس و آمریکا، تأثیر او در دنیای متمدن امروز، همة این‌ها نشان می‌دهد که گفته‌های خیام با دیگران تا چه اندازه فرق دارد.

خیام اگر چه سر و کار با ریاضیات و نجوم داشته ولی این پیشة خشک مانع از تظاهر احساسات رقیق و لذت بردن از طبیعت و ذوق سرشار شعری او نشده! و اغلب هنگام فراغت را به تفریح و ادبیات می‌گذرانیده. اگر چه مابین منجمین مانند خواجه نصیر طوسی و غیره شاعر دیده شده و اشعاری به آن‌ها منسوب است ولی گفته‌های آن‌ها با خیام زمین تا آسمان فرق دارد. آنان تنها در الهیات و تصوف یا عشق و اخلاق و یا مسائل اجتماعی رباعی گفته‌اند. یعنی همان گفته‌های دیگران را تکرار کرده‌اند و ذوق شاعری در اشعار و قیافه‌پردازی آن‌ها تقریباً وجود ندارد.

شب مهتاب، ویرانه. مرغ حق، قبرستان، هوای نمناک بهاری در خیام خیلی مؤثر بوده. ولی به نظر می‌آید که شکوه و طراوت بهار، رنگ‌ةا و بوی گل، چمن‌زار، جویبار، نسیم ملایم و طبیعت افسونگر، با آهنگ چنگ ساقیان ماهرو و بوسه‌های پرحرارت آن‌ها که فصل بهار و نوروز را تکمیل می‌کرده، در روح خیام تأثیر فوق‌العاده داشته. خیام با لطافت و ظرافت مخصوصی که در نزد شعرای دیگر کمیاب است طبیعت را حس می‌کرده و با یک دنیا استادی وصف آن را می‌کند:

روزی است خوش و هوا نه گرم است و نه سرد. (۱۱۸)

بنگر ز صبا دامن گل چاک شده. . . (۶۰)

ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست. . . (۶۱)

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست. . . (۶۲)

مهتاب بنور دامن شب بشکافت. . . (۱۱۱)

خیام در وصف طبیعت تا همان اندازه که احتیاج دارد با چند کلمه محیط و وضع را مجسم و محسوس می‌کند. آن هم در زمانی که شعر فارسی در زیر تأثیر تسلط عرب یک نوع لغت بازی و اظهار فضل و تملق گویی خشک و بی‌معنی شده بوده، و شاعران کمیابی که ذوق طبیعی داشته‌اند برای یک برگ و یا یک قطره ژاله به قدری اغراق می‌گفته‌اند که انسان را از طبیعت بیزرا می‌کرده‌اند. این سادگی زبان خیام بر بزرگی مقام او می‌افزاید. نه تنها خیام به الفاظ ساده اکتفا کرده، بلکه در ترانه‌های خود استادی‌های دیگری نیز بکار برده که نظیر آن در نزد هیچ‌یک از شعرای ایران دیده نمی‌شود. او با کنایه و تمسخر لغات قلنبه آخوندی را گرفته و به خودشان پس داده مثلا درین رباعی:

گویند: «بهشت و حور عین خواهد بود،

آنجا می ناب و انگبین خواهد بود

اول نقل قول کرده و اصطلاحات آخوندی را در وصف جنت به زبان خودشان شرح داده، بعد جواب می‌دهد:

گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک؟

چون عاقبت کار همین خواهد بود!

درین رباعی القاب ادبا و فضلا را به اصطلاح خودشان می‌گوید:

آنانکه «محیط فضل و آداب شدند،

در جمع کمال شمع اصحاب شدند

به زبان خودش القاب و ادعای آن‌ها را خراب می‌کند:

ره زین شب تاریک نبردند بروز،

گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند!

در جای دیگر لفظ «پرده» صوفیان را می‌آورد و بعد به تمسخر می‌گوید که پشت پردة اسرار عدم است:

هست از پس «پرده» گفتگوی من و تو،

چون «پرده» برافتد، نه تو مانی و نه من!

گاهی با لغات بازی می‌کند، ولی صنعت او چقدر با صنایع لوس و ساختگی بدیع فرق دارد. مثلا لغاتی که دو معنی را می‌رساند:

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر،

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

تقلید آواز فاخته که در ضمن به معنی «کجا رفتند؟» هم باشد یک شاهکار زیرکی، تسلط به زبان و ذوق را می‌رساند:

دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای،

بنشسته همی گفت که: «کوکو، کوکو؟»

در آخر بعضی از رباعیات قافیه تکرار شده، شاید بنظر بعضی فقر لغت و قافیه را برساند مثل:

دنیا دیدی و هر چه دیدی هیچ است . . . (۱۰۲)

بنگر ز جهان چه طرف بربستم؟ هیچ. (۱۰۷)

ولی تمام تراژدی موضوع در همین تکرار «هیچ» جمع شده.

چندین اثر فلسفی و علمی به زبان فارسی و عربی از خیام مانده. ولی آثار فلسفی و علمی او هرگز در میزان شهرتش دخالتی نداشته. خوشبختانه اخیراً یک رسالة ادبی گرانبهائی از خیام بدست آمد موسوم به: «نوروزنامه» که به سعی و اهتمام دوست عزیزم آقای مجتبی مینوی در تهران به چاپ رسید. این کتاب به فارسی ساده و بی مانندی نوشته شده که نشان می‌دهد اثر قلم توانای همان گوینده ترانه‌ها می‌باشد. نثر ادبی آن یکی از بهترین و سلیس‌ترین نمونه‌های نثر فارسی است و ساختمان جملات آن خیلی نزدیک به پهلوی می‌باشد و هیچ‌کدام از کتاب‌هائی که کم و بیش در آن دوره نوشته شده از قبیل: «سیاست نامه» و «چهار مقاله» و غیره از حیث نثر و ارزش ادبی به پای «نوروزنامه» نمی‌رسند.

نگارنده موضوع کتاب خود را یکی از رسوم ملی ایران قدیم قرار داده که رابطة مستقیم با نجوم دارد، و در آن خرافات نجومی و اعتقادات عامیانه و خواص اشیاء را بر طبق نجوم و طب Empirique شرح می‌دهد. اگر چه این کتاب دستوری و به فراخور مقتضیات روز نوشته شده، ولی در خفای الفاظ آن همان موشکافی فکر، همان منطق محکم ریاضی‌دان، قوه تصور فوق‌العاده و کلام شیوای خیام وجود دارد و در گوشه و کنار به همان فلسفه علمی و مادی خیام که از دستش در رفته بر می‌خوریم. درین کتاب نه حرفی از عذاب آخرت است و نه از لذایذ جنت، نه یک شعر صوفی دیده می‌شود و نه از اخلاق و مذهب سخنی به میان می‌آید. موضوع یک جشن با شکوه ایران، همان ایرانی که فاخته بالای گنبد ویرانش کوکو می‌گوید و بهرام و کاووس و نیشابور و توسش با خاک یکسان شده، از جشن آن دوره تعریف می‌کند و آداب و عادات آنرا می‌ستاید.

آیا می‌توانیم در نسبت این کتاب به خیام شک بیاوریم؟ البته از قراینی ممکن است. ولی بر فرض هم که از روی تصادف و یا تعمد این کتاب به خیام منسوب شده باشد، می‌توانیم بگوئیم که نویسندة آن رابطة فکری با خیام داشته و در ردیف همان فیلسوف نیشابوری و به مقام ادبی و ذوقی او می‌رسیده. به هر حال، تا زمانی که یک سند مهم تاریخی بدست نیامده که همین کتاب «نوروزنامه» را که در دست است به نویسنده مقدم بر خیام نسبت بدهد هیچ گونه حدس و فرضی نمی‌تواند نسبت آن را از خیام سلب بکند. برعکس، خیلی طبیعی است که روح سرکش و بیزار خیام، آمیخته با زیبائی و ظرافت‌ها که از اعتقادات خشن زمان خودش سرخورده، در خرافات عامیانه یک سرچشمه تفریح و تنوع برای خودش پیدا بکند. سرتاسر کتاب میل ایرانی ساسانی، ذوق هنری عالی، ظرافت‌پرستی و حس تجمل مانوی را به یاد می‌آورد. نگارنده پرستش زیبائی را پیشه خودش نموده، همین زیبائی که در لغات و در آهنگ جملات او بخوبی پیداست. خیام شاعر، عالم و فیلسوف خودش را یک بار دیگر در این کتاب معرفی می‌کند.

خیام نماینده ذوق خفه شده، روح شکنجه دیده و ترجمان ناله‌ةا و شورش یک ایران بزرگ، با شکوه و آباد قدیم است که در زیر فشار فکر زمخت سامی و استیلای عرب کم کم مسموم و ویران می‌شده.

از مطالب فوق بدست می‌آید که گوینده این ترانه‌ها فیلسوف، منجم و شاعر بی‌مانندی بوده است. حال اگر بخواهیم نسبت این رباعیات را از خیام معروف سلب بکنیم، آیا به کی آن‌ها را نسبت خواهیم داد؟ لابد باید خیام دیگری باشد که همزاد همان خیام معروف است و شاید از خیام منجم هم مقامش بزرگتر باشد. ولی در هیچ جا بطور مشخص اسم او برده نشده و کسی او را نمی‌شناخته، در صورتی‌که بایستی در یک زمان و یک جا و به یک طرز با خیام منجم زندگی کرده باشد. پس این به غیر از خود خیام که ژنی بی‌مانند او به انواع گوناگون تجلی می‌کرده و یا شبح او کس دیگری نبوده. اصلا آیا کس دیگری را به جز خیام سراغ داریم که بتواند اینطور ترانه سرائی بکند؟

چند قطعه شعر عربی از خیام مانده است، ولی از آنجائی که هیچ یک از شعرا نتوانسته‌اند آن‌ها را به شعر فارسی بزبان خیام دربیاورند از درج آن چشم پوشیدیم.

بنا به خواهش دوست هنرمندم آقای دوریش نقاش، این مقدمه را اجمالا به ترانه‌ةای خیام نوشتم تا راهنمای تابلوهای ایشان بشود. درین کتاب ترانه‌های خیام مطابق سبک و افکار فلسفی مرتب شده و رباعیاتی که به نظر مشکوک می‌آمده جلو آن‌ها یک ستاره گذاشته شده، این رباعیات بر فرض هم از خود خیام نباشد از پیروان خیلی زبردست او خواهد بود که مستقیماً از فکر فیلسوف و شاعر بزرگ الهام گرفته‌اند.

 

صادق هدایت

تهران، چهارم مهر یک هزار و سیصد و سیزده

ادبکده، بانک ادبیات پارسی

 

http://www.adabkade.com/

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

نام کتاب: ترانه هاى خیام (بخش چهارم) / راز آفرینش

نویسنده: صادق هدایت

تاریخ نشر: 131

حروفچینی: پایگاه ادبکده

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

ترانه هاى خیام (بخش چهارم) / راز آفرینش

 

۱

هر چند که رنگ و روی زیباست مرا،

چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا،

معلوم نشد که در طربخانة خاک

نقاش ازل بهر چه آراست مرا؟

 

۲

آورد به اضطرارم اول بوچود،

جز حیرتم از حیات چیزی نفزود،

رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود

زین آمدن و بودن و رفتن مقصود!

 

۳

از آمدنم نبود گردون را سود،

وز رفتن من جاه و جلالش نفزود؛

وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود،

کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود!

 

۴

ای دل تو به ادراک معما نرسی،

در نکتة زیرکان دانا نرسی؛

اینجا ز می و جام بهشتی می‌ساز،

کانجا که بهشت است رسی یا نرسی!

 

۵

دل سر حیات اگر کماهی دانست،

در مرگ هم اسرار الهی دانست؛

امروز که با خودی، ندانستی هیچ،

فردا که ز خود روی چه خواهی دانست؟

 

۶ ( منسوب به خیام )

تا چند زنم بروی دریاها خشت،

بیزار شدم ز بت پرستان و کنشت؛

خیام که گفت دوزخی خواهد بود؟

که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت؟

 

۷

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من،

وین حرف معما نه تو خوانی و نه من؛

هست از پس پرده گفتگوی من و تو،

چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من.

 

۸

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت،

کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت؛

هر کس سخنی از سر سودا گفته است،

زان روی که هست، کس نمی‌داند گفت.

 

۹

اجرام که ساکنان این ایوانند،

اسباب تردد خردمندانند،

هان تا سر رشتة خرد گم نکنی،

کانان که مدبرند سرگردانند!

 

۱۰

دوری که در آمدن و رفتن ماست،

او را نه نهایت، نه بدایت پیداست،

کس می‌نزند دمی درین معنی راست،

کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست!

 

۱۱

دارنده چو ترکیب طبایع آراست،

از بهر چه اوفکندش اندر کم و کاست؟

گر نیک آمد، شکستن از بهر چه بود؟

ور نیک نیامد این صور، عیب کراست؟

 

۱۲

آنانکه محیط فضل و آداب شدند،

در جمع کمال شمع اصحاب شدند،

ره زین شب تاریک نبردند بروز،

گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند.

 

۱۳ ( منسوب به خیام )

آنانکه ز پیش رفته‌اند ای ساقی،

در خاک غرور خفته‌اند ای ساقی،

رو باده خور و حقیقت از من بشنو:

باد است هر آنچه گفته‌اند ای ساقی.

 

۱۴ ( منسوب به خیام )

آن بیخبران که در معنی سفتند

در چرخ به انواع سخن‌ها گفتند؛

آگه چو نگشتند بر اسرار جهان،

اول زنخی زدند و آخر خفتند!

 

۱۵

گاویست بر آسمان قرین پروین،

گاویست دگر نهفته در زیر زمین؛

گر بینائی، چشم حقیقت بگشا:

زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین.

ادبکده، بانک ادبیات پارسی

 

http://www.adabkade.com/

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

نام کتاب: ترانه هاى خیام (بخش پنجم) / درد زندگى

نویسنده: صادق هدایت

تاریخ نشر: 131

حروفچینی: پایگاه ادبکده

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

ترانه هاى خیام (بخش پنجم) / درد زندگى

 

۱۶

امروز که نوبت جوانی من است،

می نوشم از آنکه کامرانی من است؛

عیبم مکنید. اگر چه تلخ است خوش است،

تلخ است، از آنکه زندگانی من است.

 

۱۷

گر آمدنم بمن بدی، نامدمی.

ور نیز شدن بمن بدی، کی شدمی؟

به زان نبدی که اندرین دیر خراب،

نه آمدمی، نه شدمی، نه بدمی.

 

۱۸

از آمدن و رفتن ما سودی کو؟

وز تار وجود عمر ما پودی کو؟

در چنبر چرخ جان چندین پاکان،

می‌سوزد و خاک می‌شود، دودی کو؟

 

۱۹

افسوس که بی‌فایده فرسوده شدیم،

وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم،

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،

نابوده بکام خویش، نابوده شدیم!

 

۲۰ ( منسوب به خیام )

با یار چو آرمیده باشی همه عمر،

لذات جهان چشیده باشی همه عمر،

هم آخر کار رحلتت خواهد بود،

خوابی باشد که دیده باشی همه عمر.

 

۲۱

اکنون که ز خوشدلی بجز نام نماند،

یک همدم پخته جز می خام نماند:

دست طرب از ساغر می باز مگیر

امروز که در دست بجز جام نماند!

 

۲۲

ایکاش که جای آرمیدن بودی،

یا این ره دور را رسیدن بودی؛

کاش از پی صد هزار سال از دل خاک،

چون سبزه امید بردمیدن بودی!

 

۲۳

چون حاصل آدمی درین جای دو در،

جز درد دل و دادن جان نیست دگر:

خرم دل آنکه یک نفس زنده نبود،

و آسوده کسیکه خود نزاد از مادر!

 

۲۴ ( منسوب به خیام )

آنکس که زمین و چرخ افلاک نهاد،

بس داغ که او بر دل غمناک نهاد؛

بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک

در طبل زمین و حقة خاک نهاد!

 

۲۵

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان،

برداشتمی من این فلک را ز میان؛

از نو فلک دگر چنان ساختمی،

کازاده بکام دل رسیدی آسان.

ادبکده، بانک ادبیات پارسی

 

http://www.adabkade.com/

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

نام کتاب: ترانه هاى خیام (بخش ششم) / از ازل نوشته

نویسنده: صادق هدایت

تاریخ نشر: 131

حروفچینی: پایگاه ادبکده

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

ترانه هاى خیام (بخش ششم) / از ازل نوشته

 

۲۶

بر لوح نشان بودنی‌ها بوده است،

پیوسته قلم ز نیک و بد فرسوده است؛

در روز ازل هر آنچه بایست بداد،

غم خوردن و کوشیدن ما بیهوده است.

 

۲۷

چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد،

خود را بکم و بیش دژم نتوان کرد؛

کار من و تو چنانکه رأی من و تست

از موم بدست خویش هم نتوان کرد.

 

۲۸

افلاک که جز غم نفزایند دگر،

ننهند بجا تا نربایند دگر؛

نا آمدگان اگر بدانند که ما

از دهر چه می‌کشیم، نایند دگر.

 

۲۹

ای آنکه نتیجة چهار و هفتی،

وز هفت و چهار دایم اندر تفتی،

می خور که هزار باره بیشت گفتم:

باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی.

 

۳۰ ( منسوب به خیام )

تا خاک مرا بقالب آمیخته‌اند،

بس فتنه که از خاک برانگیخته‌اند؛

من بهتر ازین نمی‌توانم بودن

کز بوته مرا چنین برون ریخته‌اند.

 

۳۱ ( منسوب به خیام )

تا کی ز چراغ مسجد و دود کنشت؟

تا کی ز زیان دوزخ و سود بهشت؟

رو بر سر لوح بین که استاد قضا

اندر ازل آنچه بودنی بود، نوشت.

 

۳۲ ( منسوب به خیام )

ای دل چو حقیقت جهان هست مجاز،

چندین چه بری خواری ازین رنج دراز!

تن را به قضا سپار و با درد بساز،

کاین رفته قلم ز بهر تو ناید باز.

 

۳۳

در گوش دلم گفت فلک پنهانی:

حکمی که قضا بود ز من می‌دانی؟

در گردش خود اگر مرا دست بدی،

خود را برهاندمی ز سرگردانی

 

۳۴

نیکی و بدی که در نهاد بشر است،

شادی و غمی که در قضا و قدر است،

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل،

چرخ از تو هزاربار بیچاره‌تر است.

ادبکده، بانک ادبیات پارسی

 

http://www.adabkade.com/

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

نام کتاب: ترانه هاى خیام (بخش هفتم) / گردش دوران

نویسنده: صادق هدایت

تاریخ نشر: 131

حروفچینی: پایگاه ادبکده

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

ترانه هاى خیام (بخش هفتم) / گردش دوران

 

۳۵

افسوس که نامه جوانی طی شد،

وان تازه بهار زندگانی دی شد،

حالی که ورا نام جوانی گفتند،

معلوم نشد که او کی آمد، کی شد!

 

۳۶

افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد،

در پای اجل بسی جگرها خون شد!

کس نامد از آنجهان که پرسم از وی:

کاحوال مسافران دنیا چون شد.

 

۳۷

یکچند به کودکی به استاد شدیم؛

یکچند ز استادی خود شاد شدیم؛

پایان سخن شنو که ما را چه رسید:

چون آب برآمدیم و چون باد شدیم!

 

۳۸

یاران موافق همه از دست شدند،

در پای اجل یکان یکان پست شدند،

بودیم بیک شراب در مجلس عمر،

یکدور ز ما پیشترک مست شدند!

 

۳۹

ای چرخ فلک خرابی از کینة تست،

بیدادگری پیشة دیرینة تست،

وی خاک اگر سینة تو بشکافند،

بس گوهر قیمتی که در سینة تست!

 

۴۰

چون چرخ بکام یک خردمند نگشت،

خواهی تو فلک هفت شمر، خواهی هشت

چون باید مرد و آرزوها همه هشت،

چه مور خورد به گور و چه گرگ بدشت.

 

۴۱

یک قطرة آب بود و با دریا شد،

یک ذرة خاک و با زمین یکتا شد،

آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد.

 

۴۲ ( منسوب به خیام )

می‌پرسیدی که چیست این نقش مجاز،

گر بر گویم حقیقتش هست دراز،

نقشی است پدید آمده از دریائی،

وآنگاه شده بقعر آن دریا باز.

 

۴۳

جامی است که عقل آفرین می‌زندش،

صد بوسه ز مهر بر جبین می‌زندش؛

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف

می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش!

 

۴۴

اجزای پیاله‌ای که در هم پیوست،

بشکستن آن روا نمی‌دارد مست،

چندین سر و ساق نازنین و کف دست،

از مهر که پیوست و به کین که شکست؟

 

۴۵

عالم اگر از بهر تو می‌آرایند،

مگرای بدان که عاقلان نگرایند؛

بسیار چو تو روند و بسیار آیند.

بربای نصیب خویش کت بربایند.

 

۴۶

از جملة رفتگان این راه دراز،

باز آمده‌ای کو که بما گوید راز؟

هان بر سر این دو راهه از روی نیاز،

چیزی نگذاری که نمی‌آیی باز!

 

۴۷

می خور که بزیر گل بسی خواهی خفت،

بی‌مونس و بی‌رفیق و بی‌همدم و جفت؛

زنهار بکس مگو تو این راز نهفت:

هر لاله که پژمرد، نخواهد بشکفت.

 

۴۸ ( منسوب به خیام )

پیری دیدم بخانة خماری،

گفتم: نکنی ز رفتگان اخباری؟

گفتا، می خور که همچو ما بسیاری،

رفتند و کسی باز نیامد باری!

 

۴۹

بسیار بگشتیم بگرد در و دشت،

اندر همه آفاق بگشتیم بگشت؛

کس را نشنیدیم که آمد زین راه

راهی که برفت، راهرو باز نگشت!

 

۵۰

ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز،

از روی حقیقتی نه از روی مجاز؛

یکچند درین بساط بازی کردیم،

رفتیم بصندوق عدم یک یک باز!

 

۵۱

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود،

نی نام ز ما نه نشان خواهد بود؛

زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل،

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود.

 

۵۲

بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم،

در زیر زمین نهفتگان می‌بینم؛

چندانکه بصحرای عدم می‌نگرم،

ناآمدگان و رفتگان می‌بینم!

 

 

۵۳

این کهنه رباط را که عالم نام است

آرامگه ابلق صبح و شام است،

بزمی است که واماندة صد جمشید است،

گوریست که خوابگاه صد بهرام است!

 

۵۴

آن قصر که بهرام درو جام گرفت،

آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت؛

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر،

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

 

۵۵

مرغی دیدم نشسته بر بارة توس،

در چنگ گرفته کلة کیکاوس،

با کله همی گفت که: افسوس، افسوس!

کو بانگ جرس‌ها و کجا نالة کوس؟

 

۵۶

آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو،

بر درگه او شهان نهادندی رو،

دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای

بنشسته همی گفت که: «کوکو، کوکو؟»

ادبکده، بانک ادبیات پارسی

 

http://www.adabkade.com/

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

نام کتاب: ترانه هاى خیام (بخش هشتم) / ذرات گردنده

نویسنده: صادق هدایت

تاریخ نشر: 131

حروفچینی: پایگاه ادبکده

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

ترانه هاى خیام (بخش هشتم) / ذرات گردنده

 

۵۷

از تن چو برفت جان پاک من و تو،

خشتی دو نهند بر مغاک من و تو؛

وآنگه ز برای خشت گور دگران،

در کالبدی کشند خاک من و تو.

 

۵۸ ( منسوب به خیام )

هر ذره که بر روی زمینی بوده است،

خورشید رخی، زهره جبینی بوده است،

گرد از رخ آستین به آزرم فشان،

کان هم رخ خوب نازنینی بوده است.

 

۵۹

ای پیر خردمند پگه‌تر برخیز،

وان کودک خاک بیز را بنگر تیز،

پندش ده و گو که، نرم نرمک می‌بیز،

مغز سر کیقباد و چشم پرویز!

 

۶۰

بنگر ز صبا دامن گل چاک شده،

بلبل ز جمال گل طربناک شده؛

در سایة گل نشین که بسیار این گل،

از خاک برآمده است و در خاک شده!

 

۶۱

ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست،

بی بادة گلرنگ نمی‌شاید زیست؛

این سبزه که امروز تماشاگه ماست،

تا سبزة خاک ما تماشاگه کیست!

 

۶۲

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست،

برخیز و بجام باده کن عزم درست؛

کاین سبزه که امروز تماشاگه تست،

فردا همه از خاک تو برخواهد رست!

 

۶۳

هر سبزه که بر کنار جوئی رسته است،

گوئی ز لب فرشته خوئی رسته است؛

پا بر سر هر سبزه به خواری ننهی،

کان سبزه ز خاک لاله روئی رسته است.

 

۶۴

می خور که فلک بهر هلاک من و تو،

قصدی دارد بجان پاک من و تو؛

در سبزه نشین و می روشن میخور،

کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو!

 

 

۶۵ ( منسوب به خیام )

دیدم بسر عمارتی مردی فرد،

کو گل بلگد می‌زد و خوارش می‌کرد،

وان گل بزبان حال با او می‌گفت:

ساکن، که چو من بسی لگد خواهی خورد!

 

۶۶

بردار پیاله و سبو ای دل جو،

بر گرد بگرد سبزه‌زار و لب جو؛

کاین چرخ بسی قد بتان مهرو،

صد بار پیاله کرد و صد بار سبو!

 

۶۷

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی،

سر مست بدم چو کردم این اوباشی؛

با من بزبان حال می‌گفت سبو:

من چون تو بدم، تو نیز چون من باشی!

 

۶۸

زان کوزة می که نیست در وی ضرری،

پر کن قدحی بخور، بمن ده دگری؛

زان پیشتر ای پسر که در رهگذری،

خاک من و تو کوزه کند کوزه‌گری.

 

۶۹ ( منسوب به خیام )

بر کوزه‌گری پریر کردم گذری،

از خاک همی نمود هر دم هنری؛

من دیدم اگر ندید هر بی‌بصری،

خاک پدرم در کف هر کوزه‌گری.

 

۷۰ ( منسوب به خیام )

هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری،

تا چند کنی بر گل مردم خواری؟

انگشت فریدون و کف کیخسرو،

بر چرخ نهاده‌ای، چه می‌پنداری؟

 

۷۱

در کارگه کوزه‌گری کردم رای،

بر پلة چرخ دیدم استاد بپای،

می‌کرد دلیر کوزه را دسته و سر،

از کلة پادشاه و از دست گدای!

 

۷۲

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است،

در بند سر زلف نگاری بوده است؛

این دسته که بر گردن او می‌بینی:

دستی است که بر گردن یاری بوده است!

 

۷۳

در کارگه کوزه‌گری بودم دوش،

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش؛

هر یک بزبان حال با من گفتند:

«کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه‌فروش؟»

ادبکده، بانک ادبیات پارسی

 

http://www.adabkade.com/

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

نام کتاب: ترانه هاى خیام (بخش نهم) / هرچه باداباد

نویسنده: صادق هدایت

تاریخ نشر: 131

حروفچینی: پایگاه ادبکده

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

ترانه هاى خیام (بخش نهم) / هرچه باداباد

 

۷۴

گر من ز می مغانه مستم، هستم،

گر کافر و گبر و بت پرستم، هستم،

هر طایفه‌ای بمن گمانی دارد،

من زان خودم، چنانکه هستم هستم.

 

۷۵

می خوردن و شاد بودن آئین منست،

فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین منست؛

گفتم بعروس دهر: کابین تو چیست؟

گفتا: ـ دل خرم تو کابین منست.

 

۷۶

من بی می ناب زیستن نتوانم،

بی باده، کشید بار تن نتوانم،

من بندة آن دمم که ساقی گوید:

«یک جام دگر بگیر» و من نتوانم.

 

۷۷

امشب می جام یکمنی خواهم کرد،

خود را به دو جام می غنی خواهم کرد؛

اول سه طلاق عقل و دین خواهم داد،

پس دختر رز را بزنی خواهم کرد.

 

۷۸ ( منسوب به خیام )

چون مرده شوم، خاک مرا گم سازید،

احوال مرا عبرت مردم سازید؛

خاک تن من به باده آغشته کنید،

وز کالبدم خشت سر خم سازید.

 

۷۹ ( منسوب به خیام )

چون درگذرم به باده شوئید مرا،

تلقین ز شراب ناب گوئید مرا،

خواهید بروز حشر یابید مرا؟

از خاک در میکده جوئید مرا.

 

۸۰ ( منسوب به خیام )

چندان بخورم شراب، کاین بوی شراب

آید ز تراب، چون روم زیر تراب،

گر بر سر خاک من رسد مخموری،

از بوی شراب من شود مست و خراب.

 

۸۱

روزی که نهال عمر من کنده شود،

واجزام ز یکدگر پراکنده شود؛

گر زانکه صراحئی کنند از گل من،

حالی که ز باده پر کنی زنده شود.

 

۸۲ ( منسوب به خیام )

در پای اجل چو من سر افکنده شوم،

وز بیخ امید عمر برکنده شوم،

زینهار، گلم بجز صراحی نکنید،

باشد که ز بوی می دمی زنده شوم.

 

۸۳ ( منسوب به خیام )

یاران بموافقت چو دیدار کنید،

باید که ز دوست یاد بسیار کنید؛

چون بادة خوشگوار نوشید بهم،

نوبت چو بما رسد نگونسار کنید.

 

۸۴ ( منسوب به خیام )

آنانکه اسیر عقل و تمییز شدند،

در حسرت هست و نیست ناچیز شدند؛

رو با خبرا، تو آب انگور گزین،

کان بی‌خبران بغوره میویز شدند!

 

۸۵ ( منسوب به خیام )

ای صاحب فتوی، ز تو پرکارتریم،

با اینهمه مستی، از تو هشیارتریم؛

تو خون کسان خوری و ما خون رزان،

انصاف بده؛ کدام خونخوارتریم؟

 

۸۶

شیخی بزنی فاحشه گفتا: مستی،

هر لحظه بدام دگری پا بستی؛

گفتا: شیخا، هر آنچه گوئی هستم،

آیا تو چنانکه می‌نمائی هستی؟

 

۸۷ ( منسوب به خیام )

گویند که دوزخی بود عاشق و مست،

قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست،

گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود،

فردا باشد بهشت همچون کف دست!

 

۸۸

گویند: بهشت و حور عین خواهد بود،

وآنجا می ناب و انگبین خواهد بود؛

گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک؟

آخر نه بعاقبت همین خواهد بود؟

 

۸۹ ( منسوب به خیام )

گویند: بهشت و حور و کوثر باشد،

جوی می و شیر و شهد و شکر باشد؛

پر کن قدح باده و بر دستم نه،

نقدی ز هزار نسیه بهتر باشد.

 

۹۰ ( منسوب به خیام )

گویند بهشت عدن با حور خوش است،

من می‌گویم که: آب انگور خوش است؛

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار،

کاواز دهل برادر از دور خوش است.

 

۹۱

کس خلد و جحیم را ندیده است ای دل

گوئی که از آن جهان رسیده است ای دل؟

امید و هراس ما بچیزی است کزان،

جز نام و نشانی نه پدید است ای دل!

 

۹۲ ( منسوب به خیام )

من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت،

از اهل بهشت کرد، یا دوزخ زشت؛

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت،

این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت.

 

۹۳

چون نیست مقام ما درین دهر مقیم،

پس بی می و معشوق خطائی است عظیم.

تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم؟

چون من رفتم، جهان چه محدث چه قدیم.

 

۹۴

چون آمدنم بمن نبد روز نخست،

وین رفتن بی‌مراد عزمیست درست،

برخیز و میان ببند ای ساقی چست،

کاندوه جهان بمی فرو خواهم شست.

 

۹۵

چون عمر بسر رسد، چه بغداد چه بلخ،

پیمانه چو پرشد، چه شیرین و چه تلخ؛

خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی،

از سلخ بغره آید، از غره بسلخ!

 

۹۶ ( منسوب به خیام )

جز راه قلندران میخانه مپوی،

جز باده و جز سماع و جز یار مجوی؛

بر کف قدح باده و بر دوش سبوی،

می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی.

 

۹۷ ( منسوب به خیام )

ساقی غم من بلند آواز شده است،

سرمستی من برون ز اندازه شده است؛

با موی سپید سرخوشم کز می تو،

پیرانه سرم بهار دل تازه شده است.

 

۹۸ ( منسوب به خیام )

تنگی می لعل خواهم و دیوانی،

سد رمقی باید و نصف نانی،

وانگه من و تو نشسته در ویرانی،

خوشتر بود آن ز ملکت سلطانی.

 

۹۹ ( منسوب به خیام )

من ظاهر نیستی و هستی دانم،

من باطن هر فراز و پستی دانم؛

با اینهمه از دانش خود شرمم باد،

گر مرتبه‌ای ورای مستی دانم.

 

۱۰۰

از من رمقی بسعی ساقی مانده است،

وز صحبت خلق، بی وفائی مانده است؛

از بادة دوشین قدحی بیش نماند،

از عمر ندانم که چه باقی مانده است!

ادبکده، بانک ادبیات پارسی

 

http://www.adabkade.com/

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

نام کتاب: ترانه هاى خیام (بخش دهم) / هیچ است

نویسنده: صادق هدایت

تاریخ نشر: 131

حروفچینی: پایگاه ادبکده

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

ترانه هاى خیام (بخش دهم) / هیچ است

 

۱۰۱

ای بیخبران شکل مجسم هیچ است،

وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است.

خوش باش که در نشیمن کون و فساد،

وابستة یک دمیم و آنهم هیچ است!

 

۱۰۲

دنیا دیدی و هر چه دیدی هیچ است،

وآن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،

سرتاسر آفاق دویدی هیچ است،

وآن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.

 

۱۰۳

دنیا بمراد رانده گیر، آخر چه؟

وین نامة عمر خوانده گیر، آخر چه؟

گیرم که بکام دل بماندی صد سال،

صد سال دگر بمانده گیر، آخر چه؟

 

۱۰۴ ( منسوب به خیام )

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین،

نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین،

نی حق، نه حقیقت، نه شریعت نه یقین

اندردو جهان کرا بود زهرة این؟

 

۱۰۵

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم،

فانوس خیال از او مثالی دانیم:

خورشید چراغ دان و عالم فانوس،

ما چون صوریم کاندر او گردانیم.

 

۱۰۶

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست،

چون هست زهر چه هست نقصان و شکست،

انگار که هست، هر چه در عالم نیست،

پندار که نیست، هر چه در عالم هست.

 

۱۰۷

بنگر ز جهان چه طرف بر بستم؟ هیج،

وز حاصل عمر چیست در دستم؟ هیچ،

شمع طربم، ولی چو بنشستم، هیچ،

من جام جمم، ولی چو بشکستم، هیچ.

ادبکده، بانک ادبیات پارسی

 

http://www.adabkade.com/

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

نام کتاب: ترانه هاى خیام (بخش یازدهم و پایانی) / دم را دریابیم

نویسنده: صادق هدایت

تاریخ نشر: 131

حروفچینی: پایگاه ادبکده

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

ترانه هاى خیام (بخش یازدهم و پایانی) / دم را دریابیم

 

۱۰۸

از منزل کفر تا بدین، یک نفس است،

وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است،

این یک نفس عزیز را خوش میدار،

کز حاصل عمر ما همین یک نفس است.

 

۱۰۹

شادی بطلب که حاصل عمر دمی است،

هر ذره ز خاک کیقبادی و جمی است،

احوال جهان و اصل این عمر که هست،

خوابی و خیالی و فریبی و دمی است.

 

۱۱۰

تا زهره و مه در آسمان گشته پدید،

بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید؛

من در عجبم ز می فروشان، کایشان،

زین به که فروشند چه خواهند خرید؟

 

۱۱۱

مهتاب به نور دامن شب بشکافت،

می نوش، دمی خوشتر از این نتوان یافت؛

خوش باش و بیندیش که مهتاب بسی،

اندر سر گور یک بیک خواهد تافت!

 

۱۱۲

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را،

حالی خوش کن تو این دل سودا را،

می‌نوش به ماهتاب، ای ماه که ماه

بسیار بگردد و نیابد ما را.

 

۱۱۳

این قافلة عمر عجب می‌گذرد!

دریاب دمی که با طرب می‌گذرد؛

ساقی، غم فردای حریفان چه خوری.

پیش آر پیاله را، که شب می‌گذرد.

 

۱۱۴

هنگام سپیده دم خروس سحری

دانی که چرا همی کند نوحه گری؟

یعنی که: نمودند در آیینة صبح

کز عمر شبی گذشت و تو بی‌خبری!

 

۱۱۵

وقت سحر است، خیز ای مایة ناز،

نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز،

کان‌ها که بجایند نپایند کسی،

وآن‌ها که شدند کس نمی‌آید باز!

 

۱۱۶

هنگام صبوح ای صنم فرخ پی،

بر ساز ترانه‌ای و پیش آور می؛

کافکند بخاک صد هزاران جم و کی

این آمدن تیرمه و رفتن دی.

 

۱۱۷

صبح است، دمی بر می گلرنگ زنیم،

وین شیشة نام و ننگ بر سنگ زنیم،

دست از امل دراز خود باز کشیم،

در زلف دراز و دامن چنگ زنیم.

 

۱۱۸

روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد،

ابر از رخ گلزار همی شوید گرد،

بلبل بزبان پهلوی با گل زرد،

فریاد همی زند که: می باید خورد!

 

۱۱۹

فصل گل و طرف جویبار و لب کشت،

با یک دو سه تازه دلبری حور سرشت؛

پیش آر قدح که باده نوشان صبوح،

آسوده ز مسجدند و فارغ ز بهشت.

 

۱۲۰

بر چهرة گل نسیم نوروز خوش است،

در صحن چمن روی دلفروز خوش است،

از دی که گذشت هر چه گوئی خوش نیست؛

خوش باش و ز دی مگو، که امروز خوش است.

 

۱۲۱

ساقی، گل و سبزه بس طربناک شده است،

دریاب که هفتة دگر خاک شده است؛

می نوش و گلی بچین، که تا در نگری

گل خاک شده است و سبزه خاشاک شده است.

 

۱۲۲

چون لاله به نوروز قدح گیر بدست،

با لاله رخی اگر ترا فرصت هست؛

می نوش به خرمی، که این چرخ کبود

ناگاه ترا چو خاک گرداند پست.

 

۱۲۳ ( منسوب به خیام )

هر گه که بنفشه جامه در رنگ زند،

در دامن گل باد صبا چنگ زند،

هشیار کسی بود که، با سیمبری

می نوشد و جام باده بر سنگ زند.

 

۱۲۴

برخیز و مخور غم جهان گذران،

خوش باش و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفائی بودی،

نوبت بتو خود نیامدی از دگران.

 

۱۲۵

در دایرة سپهر نا پیدا غور،

می نوش به خوشدلی که دور است بجور؛

نوبت چو بدور تو رسد آه مکن،

جامی است که جمله را چشانند بدور!

 

۱۲۶

از درس علوم جمله بگریزی به،

واندر سر زلف دلبر آویزی به،

زآن پیش که روزگار خونت ریزد،

تو خون قنینه در قدح ریزی به.

 

۱۲۷

ایام زمانه از کسی دارد ننگ،

کو در غم ایام نشیند دلتنگ؛

می خور تو در آبگینه با نالة چنگ،

زآن پیش که آبگینه آید بر سنگ!

 

۱۲۸ ( منسوب به خیام )

از آمدن بهار و از رفتن دی،

اوراق وجود ما همی گردد طی؛

می خور، مخور اندوه، که گفته است حکیم:

غم‌های جهان چو زهر و تریاقش می.

 

۱۲۹

زان پیش که نام تو ز عالم برود

می خور، که چو می بدل رسد غم برود؛

بگشای سر زلف بتی بند ز بند،

زان پیش که بند بندت از هم برود!

 

۱۳۰ ( منسوب به خیام )

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم،

وین یکدم عمر را غنیمت شمریم؛

فردا که ازین دیر کهن در گذریم

با هفت هزار سالگان سر بسریم.

 

۱۳۱ ( منسوب به خیام )

تن زن چو بزیر فلک بی باکی،

می نوش چو در جهان آفت ناکی؛

چون اول و آخرت بجز خاکی نیست،

انگار که بر خاک نه ای در خاکی.

 

۱۳۲ ( منسوب به خیام )

می بر کف من نه که دلم در تابست،

وین عمر گریز پای چون سیمابست،

دریاب که، آتش جوانی آبست،

هش‌دار، که بیداری دولت خواب است.

 

۱۳۳

می نوش که عمر جاودانی اینست،

خود حاصلت از دور جوانی اینست،

هنگام گل و مل است و یاران سر مست،

خوش باش دمی، که زندگانی اینست.

 

۱۳۴

با باده نشین، که ملک محمود اینست،

وز چنگ شنو، که لحن داود اینست؛

از آمده و رفته دگر یاد مکن،

حالی خوش باش، زانکه مقصود اینست.

 

۱۳۵

امروز ترا دسترس فردا نیست،

واندیشة فردات بجز سودا نیست.

ضایع مکن این دم ار دلت بیدار است،

کاین باقی عمر را بقا پیدا نیست!

 

۱۳۶( منسوب به خیام )

دوران جهان بی می و ساقی هیچ است،

بی زمزمة نای عراقی هیچ است؛

هر چند در احوال جهان می‌نگرم،

حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است.

 

۱۳۷

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه؛

وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه،

پر کن قدح باده، که معلومم نیست

کاین دم که فرو برم برآرم یا نه.

 

۱۳۸

تا دست به اتفاق بر هم نزنیم،

پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم،

خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح،

کاین صبح بسی دمد که ما دم نزنیم!

 

۱۳۹

لب بر لب کوزه بردم از غایت آز،

تا زو طلبم واسطة عمر دراز،

لب بر لب من نهاد و می‌گفت براز:

می خور، که بدین جهان نمی‌آیی باز!

 

۱۴۰

خیام، اگر ز باده مستی، خوش باش؛

با لاله رخی اگر نشستی، خوش باش؛

چون عاقبت کار جهان نیستی است،

انگار که نیستی، چو هستی خوش باش.

 

۱۴۱

فردا علم نفاق طی خواهم کرد،

با موس سپید قصد می خواهم کرد؛

پیمانة عمر من به هفتاد رسید،

این دم نکنم نشاط، کی خواهم کرد؟

 

۱۴۲

گردون نگری ز قد فرسودة ماست،

جیحون اثری ز اشک پالودة ماست،

دوزخ شرری ز رنج بیهودة ماست،

فردوس دمی ز وقت آسودة ماست.

 

۱۴۳

عمرت تا کی بخود پرستی گذرد،

یا در پی نیستی و هستی گذرد؛

می خور. که چنین عمر که غم در پی اوست

آن به که بخواب یا بمستی گذرد.

 

سه قطره خون

سه قطره خون

صادق هدایت

«دیروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همان‌طوری که ناظم وعده داد من حالا به کلی معالجه شده‌ام و هفتة دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بوده‌ام؟ یک سال است، در تمام این مدت هرچه التماس می‌کردم کاغذ و قلم می‌خواستم به من نمی‌دادند. همیشه پیش خودم گمان می‌کردم هرساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت... ولی دی‌روز بدون این‌که خواسته باشم کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی که آن قدر آرزو می‌کردم، چیزی که آن قدر انتظارش را داشتم...! اما چه فایده ـ از دیروز تا حالا هرچه فکر می‌کنم چیزی ندارم که بنویسم. مثل اینست که کسی دست مرا می‌گیرد یا بازویم بی‌حس می‌شود. حالا که دقت می‌کنم مابین خط‌های درهم و برهمی که روی کاغذ کشیده‌ام تنها چیزی که خوانده می‌شود اینست: «سه قطره خون.»
***
«آسمان لاجوردی، باغچة سبز و گل‌های روی تپه باز شده، نسیم آرامی بوی گل‌ها را تا این‌جا می‌آورد. ولی چه فایده؟ من دیگر از چیزی نمی‌توانم کیف بکنم، همه این‌ها برای شاعرها و بچه‌ها و کسانی‌ که تا آخر عمرشان بچه می‌مانند خوبست ـ یک سال است که این‌جا هستم، شب‌ها تا صبح از صدای گربه بیدارم، این ناله‌های ترسناک، این حنجرة خراشیده که جانم را به لب رسانیده، صبح هم هنوز چشم‌مان باز نشده که انژکسیون بی‌کردار...! چه روزهای دراز و ساعت‌های ترسناکی که این‌جا گذرانیده‌ام، با پیراهن و شلوار زرد روزهای تابستان در زیرزمین دور هم جمع می‌شویم و در زمستان کنار باغچه جلو آفتاب می‌نشینیم، یک سال است که میان این مردمان عجیب و غریب زندگی می‌کنم. هیچ وجه اشتراکی بین ما نیست، من از زمین تا آسمان با آن‌ها فرق دارم - ولی ناله‌ها، سکوت‌ها، فحش‌ها، گریه‌ها و خنده‌های این آدم‌ها همیشه خواب مرا پراز کابوس خواهد کرد.
***
«هنوز یک ساعت دیگر مانده تا شام‌مان را بخوریم، از همان خوراک‌های چاپی: آش ماست، شیر برنج، چلو، نان و پنیر، آن هم بقدر بخور و نمیر، - حسن همة آرزویش اینست یک دیگ اشکنه را با چهار تا نان سنگک بخورد، وقت مرخصی او که برسد عوض کاغذ و قلم باید برایش دیگ اشکنه بیاورند. او هم یکی از آدم‌های خوش‌بخت این‌جاست، با آن قد کوتاه، خندة احمقانه، گردن کلفت، سر طاس و دست‌های کمخته بسته برای ناوه کشی آفریده شده، همة ذرات تنش گواهی می‌دهند و آن نگاه احمقانه او هم جار می‌زند که برای ناوه کشی آفریده شده. اگر محمدعلی آن‌جا سر ناهار و شام نمی‌ایستاد حسن همة ماها را به خدا رسانیده بود، ولی خود محمد علی هم مثل مردمان این دنیاست، چون این‌جا را هرچه می‌خواهند بگویند ولی یک دنیای دیگرست ورای دنیای مردمان معمولی. یک دکتر داریم که قدرتی خدا چیزی سرش نمی‌شود، من اگر به جای او بودم یک شب توی شام همه زهر می‌ریختم می‌دادم بخورند، آن‌وقت صبح توی باغ می‌ایستادم دستم را به کمر می‌زدم، مرده‌ها را که می‌بردند تماشا می‌کردم ـ اول که مرا این‌جا آوردند همین وسواس را داشتم که مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و ناهار نمی‌زدم تا این‌که محمد علی از آن می‌چشید آن‌وقت می‌خوردم، شب‌ها هراسان از خواب می‌پریدم، به خیالم که آمده‌اند مرا بکشند. همة این‌ها چقدر دور و محو شده…! همیشه همان آدم‌ها، همان خوراک‌ها ، همان اطاق آبی که تا کمرکش آن کبود است.
« دو ماه پیش بود یک دیوانه را در آن زندان پائین حیاط انداخته بودند، با تیله شکسته شکم خودش را پاره کرد، روده‌هایش را بیرون کشیده بود با آن‌ها بازی می‌کرد. می‌گفتند او قصاب بوده، به شکم پاره کردن عادت داشته. اما آن یکی دیگر که با ناخن چشم خودش را ترکانیده بود، دست‌هایش را از پشت بسته بودند. فریاد می‌کشید و خون به چشمش خشک شده بود. من می‌دانم همة این‌ها زیر سر ناظم است:
« مردمان این‌جا همه هم این‌طور نیستند. خیلی از آن‌ها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلاً این صغرا سلطان که در زنانه است، دو سه بار می‌خواست بگریزد، او را گرفتند. پیرزن است اما صورتش را گچ دیوار می‌مالد و گل شمعدانی هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله می‌داند، اگر معالجه بشود و در آینه نگاه بکند سکته خواهد کرد، بدتر از همه تقی خودمان است که می‌خواست دنیا را زیر و رو بکند و با آن‌که عقیده‌اش اینست که زن باعث بدبختی مردم شده و برای اصلاح دنیا هر چه زن است باید کشت، عاشق همین صغرا سلطان شده بود.
«همة این‌ها زیر سر ناظم خودمان است. او دست تمام دیوانه‌ها را از پشت بسته، همیشه با آن دماغ بزرگ و چشم‌های کوچک به شکل وافوری‌ها ته باغ زیر درخت کاج قدم می‌زند. گاهی خم می‌شود پائین درخت را نگاه می‌کند، هر که او را ببیند می‌گوید چه آدم بی‌آزار بیچاره‌ای که گیر یک دسته دیوانه افتاده. اما من او را می‌شناسم. من می‌دانم آن‌جا زیر درخت سه قطره خون روی زمین چکیده. یک قفس جلو پنجره‌اش آویزان است، قفس خالی است، چون گربه قناریش را گرفت، ولی او قفس را گذاشته تا گربه‌ها به هوای قفس بیایند و آن‌ها را بکشد.
«دی‌روز بود دنبال یک گربة گل باقالی کرد: همین‌که حیوان از درخت کاج جلو پنجره‌اش بالا رفت، به قراول دم در گفت حیوان را با تیر بزند. این سه قطره خون مال گربه است، ولی از خودش که بپرسند می‌گوید مال مرغ حق است.
« از همة این‌ها غریب‌تر رفیق و همسایه‌ام عباس است، دو هفته نیست که او را آورده‌اند، با من خیلی گرم گرفته، خودش را پیغمبر و شاعر می‌داند. می‌گوید که هر کاری، به خصوص پیغمبری، بسته به بخت و طالع است.
هر کسی پیشانیش بلند باشد، اگر چیزی هم بارش نباشد، کارش می‌گیرد و اگر علامة دهر باشد و پیشانی نداشته باشد به روز او می‌افتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم می‌داند. روی یک تخته سیم کشیده به خیال خودش تار درست کرده و یک شعر هم گفته که روزی هشت بار برایم می‌خواند. گویا برای همین شعر او را به این‌جا آورده‌اند، شعر یا تصنیف غریبی گفته:

 

«دریغا که بار دگر شام شد،
سراپای گیتی سیه فام شد،
همه خلق را گاه آرام شد،
مگر من، که رنج و غمم شد فزون.
جهان را نباشد خوشی در مزاج،
بجز مرگ نبود غمم را علاج،
ولیکن در آن گوشه در پای کاج،
چکیده‌ست بر خاک سه قطره خون »

 

دیروز بود در باغ قدم می‌زدیم. عباس همین شعر را می‌خواند، یک زن و یک مرد و یک دختر جوان به دیدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است که می‌آیند. من آن‌ها را دیده بودم و می‌شناختم، دختر جوان یک دسته گل آورده بود. آن دختر به من می‌خندید، پیدا بود که مرا دوست دارد، اصلاً به هوای من آمده بود، صورت آبله‌روی عباس که قشنگ نیست، اما آن زن که با دکتر حرف می‌زد من دیدم عباس دختر جوان را کنار کشید و ماچ کرد.
***
«تا کنون نه کسی به دیدن من آمده و نه برایم گل آورده‌اند، یک سال است. آخرین بار سیاوش بود که به دیدنم آمد، سیاوش بهترین رفیق من بود. ما با هم همسایه بودیم، هر روز با هم به دارالفنون می‌رفتیم و با هم بر می‌گشتیم و درس‌های‌مان را با هم مذاکره می‌کردیم و در موقع تفریح من به سیاوش تار مشق می‌دادم. رخساره دختر عموی سیاوش هم که نامزد من بود اغلب در مجلس ما می آمد. سیاوش خیال داشت خواهر رخساره را بگیرد. اتفاقاً یک ماه پیش از عقدکنانش زد و سیاوش ناخوش شد. من دو سه بار به احوال‌پرسی‌ش رفتم ولی گفتند که حکیم قدغن کرده که با او حرف بزنند. هر چه اصرار کردم همین جواب را دادند. من هم پاپی نشدم.
«خوب یادم است، نزدیک امتحان بود، یک روز غروب که به خانه برگشتم، کتاب‌هایم را با چند تا جزوة مدرسه روی میز ریختم همین که آمدم لباسم را عوض بکنم صدای خالی شدن تیر آمد. صدای آن بقدری نزدیک بود که مرا متوحش کرد، چون خانة ما پشت خندق بود و شنیده بودم که در نزدیکی ما دزد زده است. ششلول را از توی کشو میز برداشتم و آمدم در حیاط ، گوش بزنگ ایستادم، بعد از پلکان روی بام رفتم ولی چیزی به نظرم نرسید. وقتی که برمی‌گشتم از آن بالا در خانة سیاوش نگاه کردم، دیدم سیاوش با پیراهن و زیر شلواری میان حیاط ایستاده. من با تعجب گفتم:«سیاوش تو هستی؟»
او مرا شناخت و گفت:
«بیا تو کسی خانه‌مان نیست.»
«صدای تیر را شنیدی؟»
«انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره کرد که بیا، و من با شتاب پایین رفتم و در خانه‌شان را زدم. خودش آمد در را روی من باز کرد. همین‌طور که سرش پائین بود و به زمین خیره نگاه می‌کرد پرسید:«تو چرا به دیدن من نیامدی؟»
«من دو سه بار به احوال پرسیت آمدم ولی گفتند که دکتر اجازه نمی‌دهد.»
«گمان می‌کنند که من ناخوشم، ولی اشتباه می‌کنند.»
دوباره پرسیدم:
«این صدای تیر را شنیدی؟»
«بدون این‌که جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پای درخت کاج و چیزی را نشان داد. من از نزدیک نگاه کردم، سه چکه خون تازه روی زمین چکیده بود.
«بعد مرا برد در اطاق خودش، همة درها را بست، روی صندلی نشستم، چراغ را روشن کرد و آمد روی صندلی مقابل من کنار میز نشست. اطاق او ساده، آبی رنگ و کمرکش دیوار کبود بود. کنار اطاق یک تار گذاشته بود. چند جلد کتاب و جزوة مدرسه هم روی میز ریخته بود. بعد سیاوش دست کرد از کشو میز یک ششلول درآورد بمن نشان داد. از آن ششلول‌های قدیمی دسته صدفی بود، آن را در جیب شلوارش گذاشت و گفت:«من یک گربة ماده داشتم، اسمش نازی بود. شاید آن را دیده بودی، از این گربه‌های معمولی گل باقالی بود. با دو تا چشم درشت مثل چشم‌های سرمه کشیده. روی پشتش نقش و نگارهای مرتب بود مثل این‌که روی کاغذ آب خشک کن فولادی جوهر ریخته باشند و بعد آن را از میان تا کرده باشند. روزها که از مدرسه برمی‌گشتم نازی جلو می‌دوید، میو میو می‌کرد، خودش را به من می‌مالید، وقتی که می‌نشستم از سر و کولم بالا می رفت، پوزه‌اش را به صورتم می‌زد، با زبان زبرش پیشانیم را می‌لیسید و اصرار داشت که او را ببوسم. گویا گربة ماده مکارتر و مهربان‌تر و حساس‌تر از گربة نر است. نازی از من گذشته با آشپز میانه‌اش از همه بهتر بود، چون خوراک‌ها از پیش او در می‌آمد، ولی از گیس‌سفید خانه، که کیابیا بود و نماز می‌خواند و از موی گربه پرهیز می‌کرد، دوری می‌جست. لابد نازی پیش خودش خیال می‌کرد که آدم‌ها زرنگ‌تر از گربه‌ها هستند و همة خوراکی‌های خوشمزه و جاهای گرم و نرم را برای خودشان احتکار کرده‌اند و گربه‌ها باید آن‌قدر چاپلوسی بکنند و تملق بگویند تا بتوانند با آن‌ها شرکت بکنند.
« تنها وقتی احساسات طبیعی نازی بیدار می‌شد و بجوش می آمد که سر خروس خونالودی به چنگش می‌افتاد و او را به یک جانور درنده تبدیل می‌کرد. چشم‌های او درشت‌تر می‌شد و برق می‌زد، چنگال‌هایش از توی غلاف در می‌آمد و هر کس را که به او نزدیک می‌شد با خرخرهای طولانی تهدید می‌کرد. بعد، مثل چیزی که خودش را فریب بدهد، بازی در می‌آورد. چون با همة قوة تصور خودش کلة خروس را جانور زنده گمان می‌کرد، دست زیر آن می‌زد، براق می‌شد، خودش را پنهان می‌کرد، در کمین می‌نشست، دوباره حمله می‌کرد و تمام زبردستی و چالاکی نژاد خودش را با جست‌وخیز و جنگ و گریزهای پی‌درپی آشکار می‌نمود. بعد از آن‌که از نمایش خسته می‌شد، کلة خونالود را با اشتهای هر چه تمامتر می‌خورد و تا چند دقیقه بعد دنبال باقی آن می‌گشت و تا یکی دو ساعت تمدن مصنوعی خود را فراموش می‌کرد، نه نزدیک کسی می‌آمد، نه ناز می‌کرد و نه تملق می‌گفت.
« در همان حالی که نازی اظهار دوستی می‌کرد، وحشی و تودار بود و اسرار زندگی خودش را فاش نمی‌کرد، خانة ما را مال خودش می‌دانست، و اگر گربة غریبه گذارش به آن‌جا می‌افتاد، بخصوص اگر ماده بود مدتها صدای فیف، تغیر و ناله‌های دنباله‌دار شنیده می‌شد.
« صدایی که نازی برای خبر کردن ناهار می‌داد با صدای موقع لوس شدنش فرق داشت. نعره‌ای که از گرسنگی می‌کشید با فریادهایی که در کشمکش‌ها می‌زد و مرنو مرنویی که موقع مستیش راه می‌انداخت همه با هم توفیر داشت. و آهنگ آن‌ها تغییر می‌کرد: اولی فریاد جگرخراش، دومی فریاد از روی بغض و کینه، سومی یک نالة دردناک بود که از روی احتیاج طبیعت می‌کشید، تا به‌ سوی جفت خودش برود. ولی نگاه‌های نازی از همه چیز پرمعنی‌تر بود و گاهی احساسات آدمی را نشان می‌داد، به‌طوری که انسان بی‌اختیار از خودش می‌پرسید: در پس این کلة پشم‌آلود، پشت این چشم‌های سبز مرموز چه فکرهایی و چه احساساتی موج می‌زند!
« پارسال بهار بود که آن پیش‌آمد هولناک رخ داد. می‌دانی در این موسم همة جانوران مست می‌شوند و به تک و دو می‌افتند، مثل اینست که باد بهاری یک شور دیوانگی در همة جنبندگان می‌دمد. نازی ما هم برای اولین بار شور عشق به کله‌اش زد و با لرزه‌ای که همة تن او را به تکان می‌انداخت، ناله‌های غم‌انگیز می‌کشید. گربه‌های نر ناله‌هایش را شنیدند و از اطراف او را استقبال کردند. پس از جنگ‌ها و کشمکش‌ها نازی یکی از آن‌ها را که از همه پرزورتر و صدایش رساتر بود به همسری خودش انتخاب کرد. در عشق ورزی جانوران بوی مخصوص آن‌ها خیلی اهمیت دارد برای همین است که گربه‌های لوس خانگی و پاکیزه در نزد مادة خودشان جلوه‌ای ندارند. برعکس گربه‌های روی تیغه‌ی دیوارها، گربه‌های دزد لاغر ولگرد و گرسنه که پوست آن‌ها بوی اصلی نژادشان را می‌دهد طرف توجه مادة خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب را نازی و جفتش عشق خودشان را به آواز بلند می‌خواندند. تن نرم و نازک نازی کش و واکش می‌آمد، در صورتی‌که تن دیگری مانند کمان خمیده می‌شد و ناله‌های شادی می‌کردند. تا سفیدة صبح این کار مداومت داشت. آن‌وقت نازی با موهای ژولیده، خسته و کوفته اما خوش‌بخت وارد اطاق می‌شد.
«شب‌ها از دست عشق‌بازی نازی خوابم نمی‌برد، آخرش از جا در رفتم، یک روز جلو همین پنجره کار می‌کردم. عاشق و معشوق را دیدم که در باغچه می‌خرامیدند. من با همین ششلول که دیدی، در سه قدمی نشان رفتم. ششلول خالی شد و گلوله به جفت نازی گرفت. گویا کمرش شکست، یک جست بلند برداشت و بدون این‌که صدا بدهد یا ناله بکشد از دالان گریخت و جلو چینة دیوار باغ افتاد و مرد.
« تمام خط سیر او لکه‌های خون چکیده بود. نازی مدتی دنبال او گشت تا رد پایش را پیدا کرد، خونش را بوییده و راست سر کشتة او رفت. دو شب و دو روز پای مردة او کشیک داد. گاهی با دستش او را لمس می‌کرد، مثل این‌که به او می‌گفت:«بیدار شو، اول بهار است. چرا هنگام عشق‌بازی خوابیده‌ی، چرا تکان نمی‌خوری؟ پاشو ، پاشو!» چون نازی مردن سرش نمی‌شد و نمی‌دانست که عاشقش مرده است.
«فردای آن روز نازی با نعش جفتش گم شد. هرجا را گشتم، از هر کس سراغ او را گرفتم بیهوده بود. آیا نازی از من قهر کرد، آیا مرد، آیا پی عشق‌بازی خودش رفت، پس مردة آن دیگری چه شد؟
«یک شب صدای مرنو مرنو همان گربة نر را شنیدم، تا صبح ونگ زد، شب بعد هم به همچنین، ولی صبح صدایش می‌برید. شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر هوائی به همین درخت کاج جلو پنجره‌ام خالی کردم. چون برق چشم‌هایش در تاریکی پیدا بود نالة طویلی کشید و صدایش برید. صبح پایین درخت سه قطره خون چکیده بود. از آن شب تا حالا هر شب می‌آید و با همان صدا ناله می‌کشد. آن‌های دیگر خواب‌شان سنگین است نمی‌شنوند. هر چه به آن‌ها می‌گویم به من می‌خندند ولی من می‌دانم، مطمئنم که این صدای همان گربه است که کشته‌ام. از آن شب تاکنون خواب به چشمم نیامده، هرجا می‌روم، هر اطاقی می‌خوابم، تمام شب این گربة بی‌انصاف با حنجرة ترسناکش ناله می‌کشد و جفت خودش را صدا می‌زند.
امروز که خانه خلوت بود آمدم همان‌جایی که گربه هر شب می‌نشیند و فریاد می‌زند نشانه رفتم، چون از برق چشم‌هایش در تاریکی می‌دانستم که کجا می‌نشیند. تیر که خالی شد صدای ناله‌ی گربه را شنیدم و سه قطره خون از آن بالا چکید. تو که به چشم خودت دیدی، تو که شاهد من هستی؟
«در این وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند.
رخساره یک دسته گل در دست داشت. من بلند شدم سلام کردم ولی سیاوش با لبخند گفت:«البته آقای میرزا احمد خان را شما بهتر از من می‌شناسید، لازم به معرفی نیست، ایشان شهادت می‌دهند که سه قطره خون را به چشم خودشان در پای درخت کاج دیده‌اند.
«بله من دیده‌ام.»
« ولی سیاوش جلو آمد قه‌قه خندید، دست کرد از جیبم ششلول مرا در آورد روی میز گذاشت و گفت:«می‌دانید میرزا احمد خان نه فقط خوب تار می‌زند و خوب شعر می‌گوید، بلکه شکارچی قابلی هم هست، خیلی خوب نشان می‌زند.
«بعد به من اشاره کرد، من هم بلند شدم و گفتم:«بله امروز عصر آمدم که جزوة مدرسه از سیاوش بگیرم، برای تفریح مدتی به درخت کاج نشانه زدیم، ولی آن سه قطره خون مال گربه نیست مال مرغ حق است. می‌دانید که مرغ حق سه گندم از مال صغیر خورده و هر شب آن‌قدر ناله می‌کشد تا سه قطره خون از گلویش بچکد، و یا این‌که گربه‌ای قناری همسایه را گرفته بوده و او را با تیر زده‌اند و از این‌جا گذشته است، حالا صبر کنید تصنیف تازه‌ای که درآورده‌ام بخوانم ، تار را برداشتم و آواز را با ساز جور کرده این اشعار را خواندم:

 

«دریغا که بار دگر شام شد،
سراپای گیتی سیه فام شد،
همه خلق را گاه آرام شد،
مگر من، که رنج و غمم شد فزون.
جهان را نباشد خوشی در مزاج،
بجز مرگ نبود غمم را علاج،
ولیکن در آن گوشه در پای کاج،
چکیده‌ست بر خاک سه قطره خون»

 

«به این‌جا که رسید مادر رخساره با تغیر از اطاق بیرون رفت، رخساره ابروهایش را بالا کشید و گفت:«این دیوانه است.» بعد دست سیاوش را گرفت و هر دو قه‌قه خندیدند و از در بیرون رفتند و در را برویم بستند.
«در حیاط که رسیدند زیر فانوس من از پشت شیشة پنجره آن‌ها را دیدم که یک‌دیگر را در آغوش کشیدند و بوسیدند.»




www.Dibache.com