صد غم نشته بر جان چون ابر در بهاران
صد غم نشته بر جان چون برف در زمستان
گویا که قصد رفتن هرگز ندارد آن غم
یا غم به جان نشسته تا دل رود ز یادش
هر گز بر نخواست فریاد تا غم زدل برآید یا جان زتن برآید
غم ها به دل نشستند و رفتن ندارند
گویا که آشنایی باید زداید آن آن را
با غم نشستم اما خویش به دل ندادم
تا ز حال و روزش قدر شادی بدانم
خوش آن غم نشاطین کز دوری اش رسیده
وز آن دل غریبم بر آسمان رسیده