من سفر کرده ی آن فصل خزانم نه بهار
تشنه ی یک نگه و منتظر یک دیدار
نفسی دارم و یک لحظه ز عمرم مانده
سایه ی شرم من افتاده به روی دیوار
وحشت من ز بیابان، غم مجنون است
که جدا مانده ز لیلی ، ز همان مه رخسار
شی و روزم همه با فکر محالی بگذشت
که محال است رسیدن به همه افکار
نوشته شده : توسط سلیم زاده